یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۲
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۹۲
یاد ایام
من، سنگ فرش کوچه ها را دوست دارم
من در گذرها، نقش ِ پا را دوست دارم
دیوار خشتی، کوچه خاکی، طاق ضربی
شهری چنین با این نما را دوست دارم
من، تپه های ماسه ای را می
پسندم
آخر نه، من کار خدا را دوست دارم
در کوچه های تنگ و بی بن بست هر روز
دیدار یار آشنا را دوست دارم
شعر از آقای ابراهیمی ( کویر انارکی)
این جا خانه ی آقای ابراهیمی در انارک است. خانه، بازسازی شده تا شبیه روز اولش باشد. این ها را برادر آقای ابراهیمی به ما گفت. همان کسی که وقتی ما را در حال گشت زدن در کوچه پس کوچه های انارک دید، دعوتمان کرد تا از خانه ی برادرش دیدن کنیم. بعد هم چند جای دیدنی اطراف انارک را به ما معرفی کرد... واقعن از ایشان سپاسگزاریم.
این حوضچه ی سفالی همانطور که در عکس نمای باز
دیده می شود، زیر شیر آب قرار داشت.
این هم شعر کامل آقای ابراهیمی که روی یکی از دیوارها نصب شده بود:
بالاخره انارک باید نشانی ثابت از انار داشته باشد ...
همان آشپزخونه ی خودمون ...
روی دیوار ...
با پای پیاده ساربانی کردن
بر پهنه ی دشت ها شبانی کردن
یا چون سگ گله پاسبانی کردن
بهتر که چو بره زندگانی کردن
شعر (روی کاغذ) : آقای ابراهیمی
انارک، پاییز 1390
Memory of the Days
( An old house in city of Anarak )
Anarak, Esfahan, Iran
سهشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۲
شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۲
سهشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۲
میهمانانی از سن پترزبورگ
این پیکره ها از موزه ای در سن پترزبورگ میهمان موزه ی نادری شده بودند. نمی دانم الان هم هستند یا نه اما اواخر آبان که مشهد بودم، آن ها را دیدم و این طور شد که توانستم با تنی چند از شخصیت های معروف تاریخ، عکسی به یادگار بیاندازم !
سالوادور دالی
در سالن اول شخصیت های معروفی کنار هم ایستاده بودند؛ شخصیت هایی مثل ناپلئون، چارلی چاپلین، هیتلرو داوینچی . در سالن دوم که به نظر من نورپردازی مناسبی نداشت، پیکره ی افراد خاص را قرار داده بودند مثل مردی که سه چشم داشت یا یک چشم، زشت ترین زن دنیا! و مواردی ازین دست...
مشهد، آبان 1392
Guests from a Museum in Saint Petersburg
Mashhad, Khorasan e Razavi, Iran
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲
پاییز پررنگ
از آن جادههایی بود که ایدهی چندانی در
موردش نداشتیم ولی چون دوست نداریم همیشه از مسیرهای همیشگی برویم، به نیشابور که
رسیدیم دربارهاش سوال کردیم. گفتند: جادهی خوبیه، آسفالته!
جاده در بعضی قسمتها کمی کوهستانی میشود و
چند پیچ تند هم دارد اما به طرز غیرمنتظرهای به چشم ما زیبا آمد به خصوص که چهرهی
پاییزی پررنگی داشت... به لیست جادههای مورد علاقهمان اضافه شد.
جادهی نیشابور به کاشمر، آبان 1392
Autumn
Neyshabor-Kashmar road, Khorasan Razavi, Iran
سهشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۲
سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۲
شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۲
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۲
در بازار قدیمی نایین
این عکس بخشی از بازار قدیمی و حسینیه درون آن را نشان می دهد .. بازاری که نهایتن 4 یا 5 مغازه فعال دارد؛ خاموش است اما در این روزها کمی رونق می گیرد.
آن حوالی که باشم ، هیچ جا هم که نروم دوست دارم دوری در این بازار بزنم ... درها و دیوارهای قدیمیش کلی انرژی مثبت به من می دهد البته به نظرم اگر دوچرخه جایش را به موتور نداده بود خیلی خیلی بهتر می شد !
بعدن بیشتر از این جا می گویم ...
نایین، پاییز 1390
Old Bazaar of Naeen
Naeen, Esfahan, Iran
سهشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲
شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲
سکوت
برای هر فصلی
شعری باید گفت
پاییز اما
خودش شاعر است
سحرت می کند
بغض های خاموش
حرفهای گفته و نگفته را
یادت می آورد
کنار یادها ،یادگارها می نشاندت
کنار آنها که برایشان می مردی
همانها که شاید پیش از تو
همچون رقص شکوفه های صورتی روی پرچینٍ سبز باغچه
از لحظه های بارانی ،
عبور کردند
سردِ سردند این روزهای پاییزی
اما
جانم را به آتش می کشند
وقتی که دو دست مرا می گیرند
و با خود می برند
به سمت خاطره ها
به سوی آن نیمکت خالی
که سالهاست
تنهایی اش را
با من
قسمت کرده است
شعر از دوست گرامیام آقای رضا رضایی
نمک آبرود، 1389
Silence
NamakAbroud, Mazandaran , Iran
یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۲
سهشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲
شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲
دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲
شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۲
چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۲
دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۲
سهشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲
شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۲
دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲
از لنگه کفش تا جان کوچولو!
خانم ش: اون لنگه کفش رو از دهنت بنداز بیرون
!
خجالتزده اون لنگه کفش رو نه ببخشید آدامس رو
انداختم دور... هنوزم که یادم مییفته حس بدی پیدا میکنم؛ آخه دفعهی اولم بود که
توی کلاس آدامس میجویدم.
...
زنگ آخر بود؛ جبر داشتیم. تمرینهایمان را حل
نکرده بودیم. فکر میکردیم چون امروز آقای ر قراره درس بدهد، فرصت حل کردنشون پیش
نمیاد! حدسمون هم درست بود!
زنگ خورد و بچهها از خوشحالی جیــــغ کشیدند.
آقای ر که همیشه خونسرد بود، اینبار انگار غرورش جریحهدار شده باشد، یکهو گفت:
هیچکس حق نداره از کلاس بره بیرون! باید تمرینهاتونو ببینم!
یکی از بچهها را هم مامور کرد درِ کلاس را از
داخل سفت بچسبه که بچههای دیگه از بیرون نتوانند بازش کنند! البته چند باری بچهها
از اونطرف زورشون چربید و در کمی باز شد. اما به سرعت متوجه اوضاع بحرانی میشدند؛
وقتی در یک لحظه میدیدند همهی ما میخکوب سرجایمان نشستهایم!
من و دوستم عادت داشتیم اسم بگذاریم. اسم آقای
ر را هم گذاشته بودیم "جان کوچولو"! بی دلیل هم نبود. جثهاش شبیه جان کوچولوی رابین هود بود؛ سرش نسبت به هیکل
درشتش، کوچک بهنظر میآمد و البته همان طور هم مهربان بود.
نگاهی به چهار پنج صفحهی دفتر جبرم انداختم
که فقط صورت مسئله، چند خط آنها را پر کرده بود. آنقدر که دلشوره داشتم الان
آبرویم میرود، نگران جای خالی مسئلههای حل نشدهی دفترم نبودم... مثل همیشه میز
اول مینشستم؛ میز اول، نفر وسط! معنیش این بود که من دومین نفر بودم که باید دفتر
تمرینم را میبردم سر میز... تنها کاری که کردم این بود که چند صفحه برگشتم به عقب
یعنی به تمرینهای جلسه قبل که حل شده بود! یعنی تقلب!
با دلهره دفترِ باز را گذاشتم روی میز جلوی
جان کوچولو... یک، دو، سه ورق زدم؛ فقط یک صفحه مانده بود که ... سرش را از روی
دفتر بلند کرد و رو به من گفت: بـــرو؛ میدونم
که حل کردی!!
نفهمیدم چطوری دفترم را بستم، کلاسورم را
برداشتم و از کلاس زدم بیرون... فقط با شرمندگی گفته بودم: مرسی!
باید خیلی ساده باشم که فکر کنم او متوجه اصل
قضیه نشده بود. امکانش تقریبن صفر بود. اما میخواست آن یکبار را نادیده بگیرد؛
دفعهی اولم بود.
...
دیگر هیچوقت در هیچ کلاسی آدامس نجویدم...
دیگر تقلب هم نکردم. اما اگر معلم میشدم حتمن شیوهی جان کوچولو را به لنگه کفش
ترجیح میدادم.....
پ.ن: عکس، یکی از دفترهای قدیمیم را نشان میدهد
که سرنوشتی متفاوت پیدا کرد. هر سال تحصیلی که تمام میشد، تمام دفترها و کتابها
را داخل کارتنی میگذاشتم و آنها را به
زیرزمین یا راه پلههای پشتبام میبردم ؛ قبلش خاطرات مربوط به هر کدام را دورهی
مختصری میکردم. مثلن شعرها و متنهایی که احیانن اینور واونور بعضی صفحات و به
شکلی نامنظم نوشته بودم، طرحها، شکلکها و خطخطیهای الکی، دستخط بعضی از
دوستان و... بعد هنگام خانهتکانی، همه آنها
بدون هیچ تشریفاتی و حتا بی آنکه خبردار شوم، به سر کوچه منتقل میشدند. این دفتر
چون فقط چند صفحهی اولش پر شده بود، هنوز که هنوزه هست و چون صفحهی خالی زیاد
داشت، همان اوایل ازدواج، طرز تهیهی هر غذایی که مامان یادم میداد، را توش مینوشتم.
این است رمز ماندگاریش!
از همراهم: منت خدای را عز و جل که امروز به
مدرسه نمیرویم! (البته این اس ام اس دیشب به دستم رسید و به ناچار "امروز" را جانشین "فردا" کردم)
تهران...دیروز؛ امروز!!
One of My Old Notebooks
Tehran, Iran
پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۲
دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۲
شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲
دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲
قلعه بابک
صبح زود به طرف قلعه ی بابک حرکت کردیم؛ من و همسفر؛ خورشید و ماه...
اواخر تیر ماه 1387 بود؛ انگار همین امسال باشد، از بس خاطره اش تازه است.. .همان موقع گفتیم که سال بعد دوباره می آییم که البته هنوز "سال بعد" نرسیده !!
مسیر سبز و زیباست؛ بهاری در دل تابستان...
از میزبانان آن حوالی...
همان طور که انتظار داشتم گاوهای این جا هم خوشحال بودند!
نمی دانم این شقایق اسم خاصی دارد یا نه اما من اسمش را گذاشته ام شقایق چروک!
کم کم قلعه از دور پدیدار می شود؛ گل های ماهور هم فراوانند...
قلعه ی بابک یا قلعه ی جمهور یا دژ بذ در 50 کیلومتری شمال اهر و 3 کیلومتری جنوب غربی کلیبر قرار دارد. دره های اطراف قلعه از 400 تا 600 متر عمق دارند.
جز یک راه ورودی به قلعه، همه ی اطراف آن صعب العبور است.
این قلعه در قرن 4 هجری محل فرماندهی بابک خرمدین بوده است و از همین جا به مدت بیست و اندی سال، او و یارانش در برابر خلفای عباسی ایستادگی کردند.
این تابلو در ورودی قلعه به این شکل نقش بر زمین بود! امروزش را نمی دانم...
پله های قلعه
از روش چفت و بست سنگ ها و مواد بکار رفته در ساخت قلعه می توان حدس زد زمان اولیه ساخت قلعه به اواخر اشکانی و اوایل ساسانی مربوط است و در دوره اسلامی نیز تعمیراتی در آن صورت گرفته است.
سرداری افشین نام به این پایداری پایان می دهد و مزد خیانتش را از خلیفه عباسی می گیرد: مرگ!
از داخل قلعه می شود ردیف کوه ها و باقیمانده جنگل های ارسباران را ببینیم...
سایه اش...
در این جا هم یک نفر مراتب چاکریت ! خود را ابراز کرده است.. خدا کند این روش بزودی زود منسوخ شود!
مسیر رفته را بر می گردیم ...
پس از یک صبح تا ظهر پیاده روی و کوه پیمایی، استراحت در یک کافه ی کوچک که تعدادی از صندلی هایش پیداست، اجازه می دهد تا خاطرات روزمان را در ذهن طبقه بندی کنیم.. در طول مسیر غیر از یک نفر جهانگرد و همراهش که در ورودی قلعه دیدیم، شخص دیگری مشاهده نشد! از جمله صاحبان دوچرخه ها و سمند !
کلیبر، تابستان 1387
Babak Fort
Kaleibar, Azarbayjan e Khavari, Iran
پ. ن: مطالب تاریخی این پست از ویکی پدیاست.
اواخر تیر ماه 1387 بود؛ انگار همین امسال باشد، از بس خاطره اش تازه است.. .همان موقع گفتیم که سال بعد دوباره می آییم که البته هنوز "سال بعد" نرسیده !!
مسیر سبز و زیباست؛ بهاری در دل تابستان...
از میزبانان آن حوالی...
همان طور که انتظار داشتم گاوهای این جا هم خوشحال بودند!
نمی دانم این شقایق اسم خاصی دارد یا نه اما من اسمش را گذاشته ام شقایق چروک!
کم کم قلعه از دور پدیدار می شود؛ گل های ماهور هم فراوانند...
قلعه ی بابک یا قلعه ی جمهور یا دژ بذ در 50 کیلومتری شمال اهر و 3 کیلومتری جنوب غربی کلیبر قرار دارد. دره های اطراف قلعه از 400 تا 600 متر عمق دارند.
جز یک راه ورودی به قلعه، همه ی اطراف آن صعب العبور است.
این قلعه در قرن 4 هجری محل فرماندهی بابک خرمدین بوده است و از همین جا به مدت بیست و اندی سال، او و یارانش در برابر خلفای عباسی ایستادگی کردند.
این تابلو در ورودی قلعه به این شکل نقش بر زمین بود! امروزش را نمی دانم...
پله های قلعه
از روش چفت و بست سنگ ها و مواد بکار رفته در ساخت قلعه می توان حدس زد زمان اولیه ساخت قلعه به اواخر اشکانی و اوایل ساسانی مربوط است و در دوره اسلامی نیز تعمیراتی در آن صورت گرفته است.
سرداری افشین نام به این پایداری پایان می دهد و مزد خیانتش را از خلیفه عباسی می گیرد: مرگ!
از داخل قلعه می شود ردیف کوه ها و باقیمانده جنگل های ارسباران را ببینیم...
سایه اش...
در این جا هم یک نفر مراتب چاکریت ! خود را ابراز کرده است.. خدا کند این روش بزودی زود منسوخ شود!
مسیر رفته را بر می گردیم ...
پس از یک صبح تا ظهر پیاده روی و کوه پیمایی، استراحت در یک کافه ی کوچک که تعدادی از صندلی هایش پیداست، اجازه می دهد تا خاطرات روزمان را در ذهن طبقه بندی کنیم.. در طول مسیر غیر از یک نفر جهانگرد و همراهش که در ورودی قلعه دیدیم، شخص دیگری مشاهده نشد! از جمله صاحبان دوچرخه ها و سمند !
کلیبر، تابستان 1387
Babak Fort
Kaleibar, Azarbayjan e Khavari, Iran
پ. ن: مطالب تاریخی این پست از ویکی پدیاست.
اشتراک در:
پستها (Atom)
برچسبها ( Labels )
طبیعت ایران ( Nature of Iran )
(137)
مکان های تاریخی ( Historical Places )
(57)
استان مازندران ( Mazandaran )
(54)
مناظر روستایی ( Rural Scenes )
(46)
زندگی روزمره ( Daily Life )
(45)
حيوانات ( Animals )
(41)
استان اصفهان ( Esfahan )
(38)
مردم خوب میهنم ( People )
(35)
استان تهران ( Tehran )
(32)
معماری ( Architecture )
(32)
استان سیستان و بلوچستان ( Sistan and Baluchestan )
(24)
استان هرمزگان ( Hormozgan )
(19)
آثار هنری ( Art Work )
(18)
استان یزد ( Yazd )
(15)
سیاه و سپید ( Black n White )
(15)
استان گیلان ( Gilan )
(12)
سرزمین رویای کودکی ( India )
(12)
آداب و رسوم ( Ceremony )
(11)
خراسان رضوی ( Khorasan e Razavi )
(11)
استان سمنان ( Semnan )
(10)
استان کرمان ( Kerman )
(9)
استان فارس ( Fars )
(8)
استان البرز ( Alborz )
(6)
استان بوشهر( Bushehr )
(5)
استان آذربایجان شرقی ( Azarbayjan e Khavari )
(3)
استان گلستان ( Golestan )
(3)
دنیای درون من ( My Inner World )
(3)
استان مرکزی (Markazi)
(2)
استان همدان ( Hamedan )
(2)
استان کرمانشاه ( Kermanshah )
(2)
استان قم ( Qom )
(1)
خدایا سلام ( KSA )
(1)
گاه بی عکسی...
(1)