دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

داستان کوتاه

برای این پست تصمیم گرفتم یکی از ترجمه های قدیمیم را ارسال کنم که نتیجه ی ناپرهیزی چند سال پیشم است...بنابراین این پیام، عکس ندارد!


...

وقتی ضربه ی آرامی به در آشپزخانه خورد خانم ابرایان در را باز کرد و بهترین مستاجر خود، آقای رامیرز را در آستانه ی در دید که دو افسر پلیس دو طرفش ایستاده بودند. آقای رامیرز در میان آن دو افسر بلند قامت، موجودی ریزه اندام به نظر می رسید.
خانم ابرایان گفت،"وای چی شده آقای رامیرز!"
آقای رامیرز را گرفته بودند. سخت گیج و درمانده می نمود.
بیش از دو سال از آمدن آقای رامیرز به پانسیون خانم ابرایان می گذشت و تمام دو سال را هم فقط همان جا زندگی کرده بود. با اتوبوس از مکزیکوسیتی به سن دیه گو و از آن جا به لوس آنجلس آمده بود. در این شهر توانسته بود اتاق کوچک و تر و تمیزی دست و پا کند، اتاقی با کفپوش کرباسی زیبا و آبی رنگ و تابلوها و تقویمی که به دیواری با کاغذ دیواری های گلدار آویزان بود. خانم ابرایان با همه سختگیری هایش، صاحبخانه ی مهربانی بود. آقای رامیرز طی دوران جنگ در یک کارخانه ی هواپیما سازی مشغول کار شده بود و برای هواپیماهای از کار افتاده قطعات یدکی می ساخت و حتی بعد از جنگ هم به همین کار ادامه داده بود. از همان اول پول و پله ی زیادی به دست آورده و مبلغی از آن را پس انداز کرده بود. فقط هفته ای یکبار لبی تر می کرد و این از دید خانم ابرایان خصیصه ی یک کارگر خوب بود؛ کارگری لایق و مطیع که مورد علاقه ی همگان بود.
خانم ابرایان در آشپزخانه کلوچه هایی در فر گذاشته بود. چیزی نگذشت که کلوچه ها را از فر در آورد، کلوچه هایی که درست مثل چهره ی آقای رامیرز قهوه ای براق و شکننده بودند. برش های روی کلوچه ها بفهمی نفهمی شبیه چشم های سیاه آقای رامیرز بود. توی آشپزخانه بوی خوش دلپذیری پیچیده بود. پلیس ها از بوی خوش کلوچه ها سرمست شده بودند. آقای رامیرز خیره خیره به پاهایش نگاه می کرد انگار هر چه می کشید از دست آن ها بود.
خانم ابرایان پرسید،"آقای رامیرز، چه اتفاقی افتاده؟"
آقای رامیرز همان طور که سرش را بلند کرد از پشت سر خانم ابرایان میز بزرگی را دید که روی آن رومیزی کتانی سفیدی انداخته بودند. یک دیس غذا، لیوان های بلند کریستال، پارچ آبی که قالب های یخ توی آن شناور بود، یک ظرف سالاد گوجه فرنگی تازه و همینطور ظرف موز و پرتقال حلقه حلقه شده که روی آن شکر پاشیده بودند نیز روی میز به چشم می خورد. بچه های خانم ابرایان سر میز نشسته بودند و سه پسر بزرگش سرگرم خوردن و گپ زدن بودند و دو دختر کوچکترش هم همانطور که غذا می خوردند، به پلیس ها زل زده بودند.
آقای رامیرز همان طور که به دست های چاق و گوشتالود خانم ابرایان نگاه می کرد به آرامی گفت،"دو سال و نیمی میشه که پیش شما زندگی کردم."
یکی از پلیس ها گفت،"پس شش ماه هم بیشتر از حد مجاز مانده ای. این آقا یک ویزای موقت بیشتر نداشته و همین است که ما دنبالش می گشتیم."
آقای رامیرز مدت کوتاهی پس از ورودش، توانسته بود رادیویی برای اتاق کوچکش بخرد. غروبها رادیو را روشن می کرد و صدایش را تا آخر بالا می برد و کلی سرخوش می شد. حالا یک ساعت مچی هم خریده بود که با آن کیف می کرد. خیلی شب ها پیش می آمد که در خیابان های سوت و کور شهر قدم می زد و لباس های سفید رنگ را پشت ویترین مغازه ها می دید و حتی بعضی از آن ها را هم می خرید، به مغازه های جواهر فروشی هم سر زده بود و چیزهایی را برای چند تا از دوست دخترهایش خریده بود. مدتی هم عادت کرده بود هفته ای پنج بار به سینما برود. بعضی شب ها هم تا صبح سوار تراموا می شد و از سواری تراموای برقی حظ می کرد، همان طور که تراموا پیش می رفت تابلوهای تبلیغاتی بزرگ خیابان ها را تماشا می کرد و خوابگاه ها و هتل های بزرگ از پیش چشمش می گذشتند. گذشته از آن به رستوران های بزرگ رفته بود و چندین شب، شام مفصلی هم خورده بود. تازه به اپرا و تاتر هم رفته بود. اتومبیلی هم به اقساط خریده بود اما چون یادش رفته بود قسط هایش را بپردازد، فروشنده از کوره در رفته و اتومبیل را از جلوی پانسیون برده بود.
آقای رامیرز گفت،"خانم ابرایان آمده ام اتاقم را تحویل بدهم. آمده ام خرت و پرت هایم را بردارم و همراه این آقایان پی کار خودم بروم."
"بر می گردید مکزیک؟"
"بله، می روم لاگوس، شهر کوچکی در شمال مکزیکوسیتی."
"خیلی متاسفم آقای رامیرز."
آقای رامیرز که بغض راه گلویش را گرفته بود، تند تند مژه می زد و دست هایش را نو امیدانه حرکت می داد، گفت،"همه چیز را جمع کرده ام." پلیس ها کاری به کارش نداشتند چون ضرورتی برای این کار حس نمی کردند.
آقای رامیرز گفت،"اینهم کلید خانم ابرایان، قبلا چمدانم را برداشته ام."
این جا بود که برای نخستین بار خانم ابرایان متوجه چمدانی شد که پشت سر آقای رامیرز بود.
آقای رامیرز بار دیگر آن آشپزخانه ی بزرگ را از نظر گذراند، کارد و چنگال های نقره ای و بر و بچه هایی که سرگرم غذا خوردن بودند و زمین واکس خورده ی براق را. آنگاه برگشت و مدتی طولانی به آپارتمان بغلی چشم دوخت و به یاد سه خاطره ی خوش و دوست داشتنی خود افتاد. هم چنین به بالکن ها و پلکان عقبی و راه پله ی اضطراری نگاهی انداخت و لباس های روی بند رخت را که به آن ها گیره زده بودند تا باد آن ها را به زمین نیاندازد، از پیش چشم گذراند.
خانم ابرایان گفت،"شما مستاجر خوبی بودید."
آقای رامیرز به آرامی جواب داد،"متشکرم، جدا متشکرم خانم ابرایان." و چشم هایش را هم گذاشت.
خانم ابرایان در را نیمه باز نگه داشته بود. یکی از پسرهایش گفت که شامش دارد سرد می شود اما او سر تکان داد و دوباره به طرف آقای رامیرز برگشت. پس از آن، به یاد چند شهر مرزی مکزیک افتاد که در تابستانی داغ به آن جا سفر کرده بود. به یاد سوسک هایی افتاد که همه جا می لولیدند یا لاشه شان به زمین افتاده بود و از بس آن جا مانده بودند شبیه سیگارهای خشک و مانده ی پشت ویترین مغازه ها شده بودند، همینطور به یاد کانال هایی که آب رودخانه را به مزارع می برد افتاد؛ جاده های خاکی و مزارع خشک و آفتاب سوخته و نیز شهرهای سوت و کور و آبجوی گرم و غذاهای ماسیده ای که هر روز می خورد و نیز اسب های بارکشی را که در جاده ها آهسته حرکت می کردند و خرگوش های گوش دراز آفتاب سوخته را به یاد آورد. کوه های سنگی، دره های خاکی و سواحل اقیانوس را که صدها فرسنگ امتداد داشتند اما آن جا هیچ صدایی جز صدای امواج به گوش نمی رسید- نه اتومبیلی بود و نه ساختمانی و نه هیچ چیز دیگر.
گفت،"واقعا متاسفم، آقای رامیرز."
مرد به آرامی گفت،"خانم ابرایان دلم نمی خواهد برگردم. من این جا را واقعا دوست دارم و می خواهم بمانم. آخر مگر نه این که کار می کردم و پول در می آوردم، اوضاعم رو به راه بود، اینطور نیست خانم ابرایان؟ من که اصلا دلم نمی خواهد برگردم!"
زن گفت،"متاسفم آقای رامیرز، کاش کاری از دستم بر می آمد که برایتان انجام دهم."
آقای رامیرز گفت،" تو را به خدا خانم ابرایان!" و اشک از چشم هایش سرازیر شد. دستش را دراز کرد و با صمیمیت دست های خانم ابرایان را گرفت، تکان داد، فشرد و در دست خودش نگه داشت."خانم ابرایان من دیگر شما را نمی بینم، دیگر هرگز شما را نمی بینم!"
با دیدن این صحنه افسران پلیس پوزخندی زدند که آقای رامیرز اصلا متوجه آن نشد؛ خنده شان زود بند آمد.
"خداحافظ خانم ابرایان، شما واقعا به من محبت کردید. خدانگهدار. من دیگر هرگز شما را نمی بینم!"
دو افسر پلیس هم چنان منتظر بودند تا این که سرانجام آقای رامیرز برگشت و چمدانش را برداشت و راه افتاد. آن ها هم به دنبال او راه افتادند و کلاهشان را به نشانه ی احترام از سر برداشتند. خانم ابرایان به آن ها که از پله ها پایین می رفتند نگاه کرد. آنگاه در را آهسته بست. به آرامی برگشت تا سر میز بنشیند. صندلی را عقب کشید و نشست. کارد و چنگال نقره ای براق را برداشت و به استیک خود خیره شد.
یکی از پسرها گفت،"مامان عجله کن، غذایتان سرد می شود."
خانم ابرایان تکه ای از استیک را در دهانش گذاشت و برای مدتی طولانی آن را جوید؛ پس از آن به در بسته چشم دوخت. کارد و چنگال را زمین گذاشت.
پسر پرسید،"چی شده مامان؟"
خانم ابرایان گفت،"حالا می فهمم،" و بعد دست هایش را جلوی صورتش گرفت"حالا دیگر هرگز آقای رامیرز را نخواهم دید."

تو را هرگز نمی بینم

ری بردبری





دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

دشت گل















این گونه از شقایق ها تنها در دامنه ی جنوبی دماوند دیده می شوند؛ شش گلبرگ دارند و ارتفاع آنها گاهی از نیم متر هم بیشتر است.




در طول مسیر چند جایی با استفاده از تابلوهای پارچه ای یادآورشده بودند که "با شقایقها مهربان باشیم".. کمی جلوتر ماشینی از کنار ما رد شد و یکی از سرنشینان آن خانمی! بود که دسته ای شقایق را مهربانانه در هوا تاب میداد!.. کمی آنطرف تر عده ای لابه لای گلها می گشتند و عکس یادگاری می انداختند، یکیشان هم محض همان یادگاری دسته ای شقایق چیده بود؛ غافل از آنکه این یادگاری، خیلی که بماند نیم ساعت است.


 خرداد 1389


 راز شقایق


شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آن چه زير لب
مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
از آن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آن دم
شفا يابدچنان چه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
و از اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آن گه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
و من ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد


رها شایان (با تشکر از داوود که نام شاعر را می دانست)


@: برای دیدن تصاویر در اندازه بزرگتر، روی آن ها کلیک کنید.
Click on Photos to enlarge

Poppies in Lar Valley
Mazandaran, Iran




یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

دماوند ما

هر وقت جلوه می کرد، احساس غرور و سربلندی می کردم. گاهی که هوا کمتر آلوده! بود و از سمت قم به تهران حرکت می کردیم یا گاهی که از جاده ی هراز به طرف دریا می رفتیم ، دماوند افسانه ای چند دقیقه ای افتخار همراهی می داد.







اما امسال دماوند را بیش از پیش دوست دارم.
سه بار در خرداد ماه به بهانه ی دیدن گل ها، به خصوص شقایق های خاص آن منطقه، میهمان دامنه های سبز و گلدارش بودیم؛ حالا بیشتر می شناسمش:










در آخر هم عکسی از یک دماوند دیگر ببینید که این دماوند و امثال آن وقتی در دل طبیعت دیده می شوند، دیگر حرفی برای گفتن باقی نمی ماند!




به مناسبت روز ملی دماوند و جشن تیرگان؛ روزی که آرش کمانگیر، اسطوره ی بزرگ ایرانی بر فراز دماوند ایستاد و با پرتاب یک تیر و فدا کردن جانش، مرز ایران و توران را مشخص کرد و نماد جانفشانی در راه میهن شد.


مازندران، خرداد 1389


Our Damavand
Mazandaran, Iran


@: لطفا برای دیدن تصاویر در اندازه بزرگتر روی آن ها کلیک کنید.
Click on Photos to Enlarge


پ.ن: دیروز به دلایلی نامعلوم! نتوانستم عکس های مربوط به دماوند را ارسال کنم، ولی چون روز ملی دماوند بود اصرار داشتم که ارسال پیام در روز خودش صورت بگیرد بنابراین از دوستانی که دیروز با پست بدون عکس مواجه شدند، عذر می خواهم.