یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

چادر سفید


بسیاری از زنان در شهر ورزنه چادر سفید سر می‌کنند؛ سپیدِ سپید!
اولین زنی که دیدم چادر مشکی سرش بود، دومی هم همین‌طور و ... . کم‌کم داشتم نا‌امید می‌شدم که دیدی باز هم دیر رسیدیم و از این جور حرف‌ها که ...


و البته بیشتر خوشحال شدم وقتی این بانوی گرامی از روی پل تاریخی و قدیمی شهر رد شد؛ این‌طوری هر دو را با هم داشتم و چی از این بهتر؟

در مورد پل تاریخی ورزنه که بر روی زاینده‌رود زیبا ساخته شده، در سایت شهرداری ورزنه آمده است :

"بنای آن مربوط به دوره ديلميان و سلجوقيان است ولي مردم آن را به سيف اله اردكاني نسبت می‌دهند.  
نقل شده است که :
شخصي كه احتمالا همان سيف ا... اردكاني بوده قصد زيارت خانه خدا مي‌كند به همين منظور زاد و توشه فراهم مي‌كند و عازم مي‌شود. در مسير حركت به محل كنوني پل مي‌رسد و چون نمي‌تواند از جهت شمال به جنوب حركت كند همان‌جا به همسفران خود اعلام مي‌دارد كه او قصد ساختن پلي را دارد و از رفتن به حج صرف نظر كرده است، همسفران او به هر ترتيبي كه بود از آب عبور مي‌كنند و سيف ا... با كمك اهالي ورزنه پل كنوني را بنا مي‌كند هنگامي كه همسفران سیف ا... به منزل باز مي‌گردند به اين مطلب اشاره مي‌كنند كه او را در مناسك حج ديده‌اند و بر اين مطلب اصرار مي‌ورزند."


راستش خیلی دوست داشتم از یک بانو با چادر سفیدش از نزدیک عکسی بیندازم اما به قدری سفت و سخت رو‌ گرفته بودند که حتا جرات نکردم از یکیشان اجازه بگیرم!
عکسی که در آخر می‌بینید را از مجسمه‌ای در یکی از میدان‌های شهر انداختم؛ تندیسی که نشان می‌دهد این رسمی دیرین در این دیار بوده است.


ورزنه، آذر 1390

 Lady in White
Varzaneh, Esfahan, Iran

@ برای دیدن عکس‌ها در اندازه بزرگ‌تر، روی ‌آن‌ها کلیک کنید.
To see a larger size of the photo, click on it.






چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

برگی از شاخه روزگار



در باب سید بودن من و همسفر همین بس که بگویم در روز عید غدیر تعدادی تلفن و اس ام اس دریافت می‌کنیم که این تعداد به نسبت تلفن‌هایی که می‌زنیم، صد البته کمتر است. با این که هر دو‌ی ما سید هستیم، اما به دلیل فراوانی سادات در خانواده، کسی در این روز، در خانه‌ی ما را نمی‌زند...

تا وقتی مادر بزرگ خدا‌بیامرزم زنده بود مادر بزرگ پدری- تکلیف عید غدیر ما روشن بود. او از صبح می‌نشست و تمام فامیل، دوست، آشنا و همسایه به دیدنش می‌رفتند. من بیشتر آن ها را نمی‌شناختم و حتا با  توضیح بزرگترها هم به سختی می‌توانستم به راز نسبتشان پی ببرم!  در این روز مادر‌بزرگ به پوشیدن لباس سبز بسیار معتقد بود و به ما هم توصیه می‌کرد. یک بار که به دیدنش رفتم و یادم رفته بود لباس سبز بپوشم، به صورتی کاملن جدی اعتراضش را اعلام کرد طوری که از آن سال به بعد دیگر فراموشم نشد و امروز هم به یاد مادربزرگ به نوشته‌های این صفحه سبز پوشاندم!

مادر‌بزرگ به همه عیدی می‌داد. اسکناس‌های نو را لای قرآن می‌گذاشت و هر که از در وارد می‌شد، قرآن را باز می‌کرد و آن شخص یک اسکناس بر‌می‌داشت. به دلیل رفت و آمد زیاد در آن روز، بعضی از بچه‌ها شیطنت می‌کردند ، از اتاق بیرون می‌رفتند و پس از مدتی دوباره تبریک گویان وارد می‌شدند؛ که چه؟ دو بار عیدی بگیرند! البته عیدی بچه‌ها و نوه‌ها جدا بود، یعنی در قسمت دیگری از قرآن قرار داشت. برای ما مقدارش زیادتر بود دیگر!
اوایل نا‌وارد بودیم و سعی می‌کردیم صبح روز عید، هر چه زودتر خودمان را به خانه مادر‌بزرگ برسانیم. اما بعدها دیگر می‌گذاشتیم نزدیکی‌های ظهر تا بلکه از تعداد میهمان‌ها کمتر شود. نه این که از آدمیزاد به دور باشیم یا نخواهیم کمکی کنیم، مشکل این بود که میهمانان گرامی نمی‌دانم روی چه اصلی اعتقاد فراوانی به سه بار روبوسی کردن با 7 سید داشتند و بعضی از آن ها تا به این خواسته خود نمی‌رسیدند، دست بردار نبودند. و خب تعداد میهمانان هم که یکی دو تا نبود! الی ماشاءالله از در وارد می‌شدند که اکثرشان هم برای ما بچه‌ها نا‌آشنا و غریبه بودند. حالا باز کاش به ثواب کمتری رضایت می‌دادند...

بعد از مادر‌بزرگ انگار عید‌های ما هم دیگر آن چنان "بوی عید" نمی‌داد. او و پدر‌بزرگم با جان و دل پذیرای میهمانانشان بودند و در تمام آن روزِ از نظر ما "سخت"، لبخند از لبانشان دور نمی‌شد.

پدرم هم مانند مادرش عیدی‌ها را لای قرآن می‌گذاشت.
اما...
  امسال این عید برابر شده با بدترین روز زندگی من؛ روزی که پدر برای اولین بار جواب سلامم را نداد. حالا دیگر برای دیدار با او باید به بهشت بروم. فردا می آیم... عیدت مبارک پدر.





جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

درود...


فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند تا تکه تکه‌ی بدنم قسمتی از خاک ایران شود.
کوروش بزرگ

پاسارگاد، اسفند 1389

Day of "Cyrus the Great"
Pasargadae, Fars, Iran


چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

نور بارون


پدرم می‌گوید: كتاب
مادرم مي‌گوید: دعا !
و من خوب مي‌دانم
كه زيبا‌ترین تعريف خدا را ،
فقط می‌توان از زبان گل‌ها شنيد...

حسين پناهي


عطا‌کوه، لاهیجان، مهر 1390

Rain of Light
Ata kooh, Lahijan, Gilan, Iran

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

گل سرخی برای تو


به بهانه‌ی روز بزرگداشت حافظ
.
.
نیت کنید...




این هم تفال امروز من به همین مناسبت:

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
و‌ز‌و به عاشق بیدل خبر دریغ مدار
به شکر آن‌که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در‌و هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از و وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از‌ین رهگذر دریغ مدار


آرامگاه حافظ، اسفند 89

A Rose for You
Hafez's Tomb, Shiraz, Fars, Iran

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

گمشده



اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من می گذاشت٬ به هر کودکی دو بال هدیه می دادم٬ رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.
- گابریل گارسیا مارکز



بوشهر، فروردین 1390

Lost
Bushehr, Bushehr, Iran




یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

جهان تربیت



روزهایی را به یاد می آورم که از پشت پنجره و با چه حسرتی دوستم سعیده را نگاه می کردم که کیف به دست راهی مدرسه می شد. دلم می خواست من هم می توانستم به مدرسه بروم. برای همین اولین روزی که پدرم مرا به مدرسه برد، با این که دلشوره عجیبی داشتم اما به روی خودم نیاوردم و شجاعانه وارد مدرسه شدم.
دم در مدرسه بابام به یه کلاس اولی دیگه گفت: اسمت چیه؟
- آرزو!
و همان جا بود که پدرم ما دو تا را مثلن با هم آشنا کرد و منهم خوش خیال پیدا کردن یک دوست، همراه آرزو وارد حیاط مدرسه ای شدم که آن روزها به نظرم خیلی بزرگ می آمد. اما دو سال پیش که رفتم مدرسه ام را ببینم، نظرم تا حد زیادی تغییر کرد. آقایی که کنار در مدرسه ایستاده بود نه شکل و شمایل باباهای مدرسه را داشت و نه بهش می خورد که مدیر یا ناظم باشد، اما با خوشرویی اجازه داد که نگاهی به حیاط مدرسه بیندازم و با حقیقت روبرو شوم، البته این بار از نگاه یک بزرگسال.
خلاصه آن روز اولین و آخرین روز دوستی من و آرزو بود، چون توی یک کلاس نیفتادیم؛ به همین سادگی!

روزها و سال ها گذشت.. دیگر حسرت مدرسه رفتن کسی را نمی خوردم.. یعنی برایم عادی شده بود که هر سال اول مهر از رادیو و تلویزیون این ترانه کسل کننده ی " مدرسه ها وااا شده ه ه"  را بشنوم و راهی شوم. مدرسه ام عوض شده بود و حالا خواهرم کلاس اول بود و من پنجم. او نه تنها حسرت مدرسه رفتن من را نمی خورد بلکه مرتب گریه می کرد و نمی خواست سر کلاس خودش برود. شده بود یک دردسر درست و حسابی برای من.
 چند روزی سر کلاس ما و کنار من نشست!  تا این که یک روز معلمم او را صدا زد که برود پای تخته درس جواب بدهد!
 خواهرم گفت: من که بلد نیستم! ... و همان لحظه تصمیم کبرایش را گرفت که به کلاس خودش برود. من او را تا دم در کلاس همراهی کردم. برخورد معلمش بسیار خوب بود و از بچه ها خواست که برایش دست بزنند! و بدین ترتیب من نفس راحتی کشیدم.

امروز هم از پنجره بچه ها را دیدم که به مدرسه می روند. البته دیگر کیف به دست نبودند و از آن مهم تر این که من اصلن دلم نمی خواست جای آنها باشم!

تهران، بهار 88

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

خانه اش



فریب نگاهش را نخورید؛ آن قدرها هم غریب نواز نبود!
به جایش تا دلتان بخواهد نسبت به هم قطارانش که مثل قطار دنبالش می آمدند مسوولیت پذیر بود!


جاده عباس آباد به کلاردشت، 1389


Her Home
Abbas abad-Kelardasht road, Mazandaran, Iran



شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۰

تنگه هایقر




اگر قرار باشد سفری به آمریکا داشته باشید، اولین جایی که دوست دارید ببینید کجاست؟
این پرسشی است که مسلما پاسخ‌های گوناگونی دارد. شاید خیلی‌ها که مثل من به طبیعت علاقه‌مند هستند اولین انتخابشان، بازدید از گراند کانیون باشد. اما به قول شاعر که می‌گوید "راه شیراز برای تو دوره!" راه گراند کانیون هم برای خیلی‌‌ها از جمله من، در حال حاضر خیلی دوره!
به همین دلیل وقتی شنیدیم جایی در 35 کیلومتری جنوب غربی شهرستان فیروز‌آباد (بعد از روستای رودبال) تنگه‌ای وجود دارد که گرچه به بزرگی گراند کانیون نیست اما بدون شک یکی از جلوه‌‌های زیبای طبیعت کشور ماست، آن را در برنامه‌ی فشرده! سفرمان گنجاندیم و البته همراه با این دریغ و افسوس که ممکن است این اولین و آخرین باری باشد که او را چنین زیبا و با‌شکوه می‌بینیم.

این تنگه به خاطر عمق زیاد و دیواره‌هایش به گراند کانیون ایران مشهور است.

چنان‌چه به این‌گونه از مناظر طبیعی علاقه دارید، برای دیدارش بشتابید! چرا که تا چند وقت دیگر سدی که در حال ساخت است، برای همیشه راه گلوی این تنگه زیبا را می‌بندد و خفه‌اش می‌کند!

خرما نتوان خورد از‌ین خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از‌ین پشم که رشتیم

تنگه هایقر، فیروزآباد، فروردین 90


Haegher Strait
Firouzabad, Fars, Iran






دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

روز دماوند



به مناسبت روز ملی دماوند که مقارن با جشن تیرگان است.

دره لار، خرداد 90

Day of Damavand
Lar Valley, Mazandaran, Iran


پی نوشت بی ربط: گاهی دل آدم برای چیزهای عجیبی تنگ می شود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی دلتنگ پر رنگ شدن "نقشه ایران" در صفحه ی آمار وبلاگم شوم!



شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۰

مارگیر و کبرا







دیدن مارگیرها در مکان هایی که گردشگرها رفت و آمد دارند، اصلا عجیب نیست. آن ها برای چند روپیه، مارها را برایتان می رقصانند و گاهی اجازه می دهند کلاهشان را بر سر بگذاری و نی هم بنوازی!
برای مارها مهم نیست که چه کسی چه سازی بزند، آنها شرطی حرکات نوازنده هستند؛ خستگی ناپذیرند این نگون بخت ها!


جیپور، بهمن 89


Snake Charmer n Cobra
Jaipur, India


چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۰

سایه سر



برای پدرم که گرچه سایه اش بر سرمان نیست، اما یاد و خاطره اش همواره با ما خواهد بود.

تو نیستی و مرا تاب بی تو بودن نیست
بیا که در نفسم التهاب زندانی است
شبی که سایه لطف تو نیست بر سر من
به شهر دورتر از دور خواب زندانی است


حسین آهی


پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

آسمان آبی



اگر تو باز بیایی بهار خواهد شد
دل پیاده دوباره سوار خواهد شد
بیا حضور تو اینجا عبور باران است
به دست سبز تو غم ها مهار خواهد شد


لیلی گلزار


تاج محل
آگرا، بهمن 89

 Blue Sky
Taj Mahal, Agra, India


دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰

بانو


برای مادر و به یاد روزهای بی خیالی کودکی

این شعری بود که سال ها پیش با خط خرچنگ قورباغه نوشتم و به عنوان هدیه به مادرم دادم!

ای مادر عزيز که جانم فدای تو
قربان مهربانی و لطف و صفای تو

هرگز نشد محبت ياران و دوستان
همپايه محبت و مهر و وفای تو

مهرت برون نمی‌رود ز سينه‌ام كه هست
اين سينه خانه تو و اين دل سرای تو

آن گوهر يگانه دريای خلقتی
کاندر جهان کسی نشناسد بهای تو

مدح تو واجب است ولی کیست آن کسی
کاید برون ز عهده مدح و ثناي تو

هر بهره‌اي كه برده‌ام از حسن تربيت
باشد ز فیض کوشش بی منتهای تو

ای مادر عزیز که جان داده‌اي مرا
سهل است اگر که جان دهم اکنون برای تو

گر جان خویش هم ز برايت فدا كنم
کاری بزرگ نیست كه باشد سزاي تو

تنها همان توئی که چو برخیزی از میان
هرگز کسی دگر ننشیند به جای تو

گر بود اختیار جهانی به دست من
مي‌ريختم تمام جهان را به پاي تو

ابوالقاسم حالت

عکس گوشه ای از عمارت هوامحل در شهر جیپور را نشان می دهد. این شهر تاریخی در زمان مهاراجه سوای جای سینگ دوم، فرمانروای آمبر بنا شد. قلعه ای دیدنی به همین نام -آمبر- نیز در جیپور وجود دارد.
شهر جیپور مرکز ایالت راجستان است و به خاطر ساختمان های صورتی رنگ آن، شهر صورتی نیز نامیده می شود. می توان گفت بافت قدیم شهر به تمامی صورتی رنگ است گرچه صورتی اینها با رنگ صورتی که در ذهن من است، تا حدی تفاوت دارد! رنگ صورتی یادگاری است از دوران استعمار انگلیس، چرا که در سال 1876 این شهر را به افتخار ورود ملکه بریتانیا و همسرش صورتی می کنند!

هوامحل کاخی تاثیرگذار و به یاد ماندنی است؛ هم از لحاظ ظاهری و هم کاربرد تاریخی!
کاخی است در 5 طبقه و شبیه تاج کریشنا -یکی از خدایان هندوها- و 953 پنجره ی شبکه مانند دارد.
در آن دوران، زنان خاندان سلطنتی (مهارانی ها) یعنی همسران مهاراجه، اجازه رفت و آمد و گردش در شهر را نداشتند و از پشت این پنجره های کوچک رفت و آمد مردم در شهر و رژه ها و جشن های سلطنتی را تماشا می کردند بدون آن که خودشان دیده شوند.
به راهنمای هندی گروهمان گفتم در واقع این جا زندانی طلایی برای زن ها بوده است و او لبخند زد! به نظر من هندی ها مردمانی صبور و خوش اخلاق هستند!

برای دیدن تصویری کامل تر از کاخ بروید به این جا.

هوامحل، جیپور، هند
بهمن 89

Lady
Hawa Mahal, Jaipur, India



دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

چکاد



آهار، بهار 90

White Peak
Ahar, Tehran, Iran

لطفا برای دیدن تصویر در اندازه اصلی روی آن کلیک کنید.

* با سپاس از دوستي گرامي به خاطر پيشنهاد واژه "چکاد" به جاي "قله".

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

ايزد خواست



در یک بعد از ظهر سرد اسفند ماه و در ادامه ی مسیرمان به مرودشت، به ایزد خواست رسیدیم. ایزد خواست یا یزد خواست در واقع اولین شهری است که پس از ورود به استان فارس -از سمت اصفهان- به آن برمی خوریم. "در دهخدا چنین آمده است: نام قلعه ای است در اراضی ولایت فارس که به اصفهان اقرب است و آن را ایزدخواست گویند. سبب تسمیه اش را نوشته اند که لشکری بدانجا مقام کرده بودند چندان برف ببارید که بیشتر آنها در زیر برف بمردند. فردا که سوال و گفتگو شد که چرا چنین وهنی اتفاق افتاد بزرگ ایشان گفت : «ایزدخواست » و در آنجا توقف کردند و اموات را دفن کرده قریه ای بنا نمودند به این نام معروف و موسوم شد."




این بار امیدوار بودیم که بتوانیم داخل قلعه را ببینیم. سال 84 -عکس بالا که بابت کیفیت نامطلوبش پوزش می طلبم!- که برای اولین بار به این شهر خاص و جالب توجه رسیدیم، در بسته بود. این دفعه نیز فقط توانستیم از روی پلی که زمانی متحرک بوده، عبور کنیم و از لای در به داخل نگاهی بیندازیم و باز هم صبر کنیم تا سفر بعد!




سردی هوا با سردی و سکوت این شهر متروک همخوانی پیدا کرده بود؛ شهری که زمانی برای خودش برو و بیایی داشته و نانهایش مشهور بوده است. تاورنیه در سفرنامه اش نوشته: "پس از 8 ساعت راه پیمایی از میان اراضی لم یزرع به یزد خاص (در کتاب به همین شکل نوشته شده) رسیدیم که شهر کوچکی است واقع در روی یک قطعه کوه و در کاروانسرایی که در پای کوه بنا شده منزل کردیم. جای دیگر نوشته ام نان یزد خاص بهترین نان های ایران است."




این شهر از دوره ساسانیان تا اواخر دوره قاجار مسکونی بوده و در حال حاضر رو به ویرانی است. به هنگام تماشای منظره ی غروب آفتاب بر بلندای شهر، هر آن احتمال آن می رفت که به عمق تاریخ سقوط کنیم!


 
" قلعه و پل ایزدخواست، کاروانسرا و خانه‌های قدیمی روستایی از جمله آثار تاریخی شهر ایزدخواست به شمار می‌روند که هرکدام به نوبه خود می تواند گردشگران را در این شهر متوقف کند". البته اگر تا قبل از ویرانی کامل، به آن توجه شود!




"قلعه ایزدخواست متعلق به دوران ساسانیان را می‌توان یکی از شاخص‌ترین آثار این منطقه توصیف کرد که با سبک معماری خود یکی از عجایب و نمونه های چشمگیر شهرسازی و مهندسی زمان قدیم ایران است.
فقط از یک طرف به قلعه دسترسی بوده که آن هم با حفر زمین حدود ۳۰ متر طول و۴ متر عرض با عمق ۴ متر عملاً نفوذ به داخل قلعه غیر ممکن بوده است.
در داخل قلعه منازل حیاط نداشته اند و پشت بام طبقه اول، حیاط طبقه دوم بوده است و همه در یک همزیستی قوی در قلعه سکونت داشته‌اند و با استفاده از اضافی چوب سقفها برای خانه‌های اطراف حصار قلعه، بالکن ایجاد کرده‌اند. دیوارها در پایین به صورت سنگ چین هستند که مانع از پوسیدگی خشت ها می‌شده و در بالا از خشت خام استفاده شده است. سقف های بعضی مکان ها مخصوصا طویله ها که در اولین طبقه قرار دارند و سقف طاقچه های داخل اتاق ها به صورت هلالی و بعضا جناقی است که مطابق با سبک دوره ساسانیان است.
وجود آتشکده در وسط قلعه کمی بیشتر به سمت شمال یادگار زندگی پررونق آنها در زمان قبل از اسلام است. بودن آتشکده در آن زمان نشان از وجود موبد یا موبدان و طبقه اشراف و درباریان در قلعه ایزدخواست بوده است. خانه سازی در قلعه نیز در حد بی نظیری بوده که ضمن استفاده کردن از مصالح چوب و گل به صورت خشت کمترین سنگینی را بر کف قلعه ایجاد کرده و همچنین توانسته اند ساختمانهایی را در 5 طبقه بسازند که با امکانات آن زمان در یک فضای محدود بسیار قابل تامل است که هم جواب ازدیاد جمعیت را می داده و هم با استفاده از ارتفاع طبقات، چشم اندازی بسیار زیبا به وجود می‌آمده که مردم هم می توانستند زمینهای کشاورزی خود را از داخل خانه تماشا کنند و هم در دل طبیعت باشند."


مادام ژان دیولافوا -در زمان ناصرالدین شاه به ایران سفر کرده است- در خاطراتش از ایزد خواست اینطور نوشته: "این قصبه بر روی صخره عظیمی که تقریبا 500 متر طول و 170 متر عرض دارد در میان دشت پر حاصل و باغهای سر سبز سر بر آورده است و منظره قشنگ و جالب توجهی دارد. دیوارهای خانه ها در سراشیبی این صخره بطور قائم در بالای یکدیگر قرار گرفته اند. این قلعه ی طبیعی توسط پلی با دشت ارتباط دارد و در طول آن کوچه های موازی امتداد یافته است و از تمام خانه ها منظره دشت و بیابان دیده می شود."
و در جای دیگر گفته: "در ایران سه چیز در خوبی ضرب المثل است که عبارتند از شراب خلر شیراز و نان ایزد خواست و زن کرمان! اهالی این دهکده اغلب نانوا یا خمیرگیر هستند. مسافرین ازین نان می خرند و به عنوان ارمغان با خود می برند و یا برای روزهای دیگر آنرا ذخیره می کنند. اما این نان پس از یک هفته چنان خشک و سخت می شود که باید آن را در آب خیساند و خورد، اما چه اهمیتی دارد مگر در هر حال نان ایزد خواست نیست؟"


ژان دیولافوا در کتاب خاطراتش چند صفحه ای در مورد ایزدخواست نوشته و عکس آخر هم مربوط به همان کتاب است. در جایی هم به نقل از کدخدای ایزد خواست داستانی را تعریف می کند شبیه داستان جنگ تروا!
می گوید: "در زمان های بسیار قدیم قلعه ای در این کوه که شهر ما روی آن بنا شده وجود داشت. رستم زال مدتی آن را محاصره کرد و بالاخره با وجود شجاعت و دلاوری که داشت به تسخیر آن موفق نگردید. بنابراین عقب نشینی اختیار کرد و با قشون خود ناپدید شد. پس از چندی چون فهمید که پناهندگان قلعه نمک ندارند به تدبیری متوسل گردید. لباس تجارت پوشید و جوال هایی بر شتران بار کرد و به عنوان آوردن نمک مقابل قلعه آمد. مدافعین قلعه به کاروان نمک راه دادند اما چون شب شد سپاهیان که در جوال ها مخفی شده بودند از محبس خود بیرون آمده و دروازه قلعه را گشودند و با این نیرنگ رستم دستان به فتح قلعه ی ما موفق گردید."




حالا نانش هیچ، امیدوارم دست کم شهر به نوایی برسد که هم خدا را خوش بیاید و هم خلقش را و هم ساکنین ایزد خواست را!


منابع:
ویکی پدیا
همشهری آنلاین
کتاب "سفرنامه تاورنیه"
کتاب "ایران کلده و شوش" تالیف مادام ژان دیولافوا با ترجمه ی شادروان علی محمد فره وشی


ایزد خواست، اسفند 1389


IzadKhast, Fars, Iran


لطفا برای دیدن تصاویر در اندازه اصلی روی آن ها کلیک کنید.
Click on Photos to Enlarge





شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

خليج فارس ما



تنها زمانی نام خلیج فارس تغییر می کند که همه نقشه های جغرافیایی جهان نابود شده باشند و همه ملل خاطره  آن را از یاد برده باشند و ایرانیان زنده نباشند و از انجا که چنین حوادثی غیر ممکن است ، ادعای برخی کشورها برای تغییر نام این خلیج نیز یاوه و بی اثر است.

دکتر گنجي، پدر جغرافياي ايران

خليج فارس، جزيره کيش

Our Persian Gulf
Kish Island, Hormozgan, Iran

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

تا بهار



باريده باران
زمان به چشمي غول آسا ماند
که در آن
انديشه وار  در آمد و رفتيم.
رودي از موسيقي
فرو مي ريزد در خونم.
گر بگويم جسم، پاسخ مي آيد: باد!
گر بگويم خاک، پاسخ مي آيد: کجا؟
جهان دهان باز مي کند
همچون شکوفه اي مضاعف،
غمگين از آمدن
شادمان از بودن در اين مکان.
در کانون خويش گام بر مي دارم
و راه خود را
باز نمي توانم يافت.

اکتاويو پاز


آهار
9 ارديبهشت 90

Waiting for Spring
Ahar, Tehran, Iran

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

غريبه اي در وطن!





از وقتی دوربین به‌دست شده‌ام، یکی از آرزوهای دوران کودکیم را تا حد زیادی به فراموشی سپرده‌ام؛ پوشیدن کفش پاشنه بلند یا همون کفش تق تقی! کیف هم دست نمی‌گیرم؛ چون دست‌هایم را لازم دارم و نمی‌توانم بیخود درگیرشان کنم! یک کوله پشتی آبی‌رنگ باکلاس دارم که در تمام سفرها، همراهم است.


صبح اول وقت، جلوی در ورودی تخت جمشید ایستاده بودیم. این‌بار خوشحال بودیم که یادمان نرفته کتابمان را بیاوریم؛ کتابی که به‌خوبی تمام آثار تخت جمشید را با کمک عکس و نقشه توضیح می‌دهد.


چند سال پیش کتاب را جا گذاشته بودیم و وقتی تقاضای نقشه راهنما و بروشور کردیم، به ما گفتند که این‌ها مخصوص توریست‌های خارجی است و ما دست از پا درازتر، بدون راهنما و با اتکا به دانش قبلی خودمان، از دیدن تخت جمشید لذت بردیم... تخت جمشید درهر حال دوست داشتنی است.


این‌بار جلوی در ورودی، به ما گفتند که بردن کوله پشتی به داخل محوطه ممنوع است. علتش را پرسیدیم گفتند چون مردم می‌روند داخل محوطه و بساط خورد و خوراک پهن می‌کنند. گفتم من چیزی جز یک بطری کوچک آب معدنی و مقداری خرت وپرت شخصی ندارم؛ می‌توانید ببینید! گفتند که نمی‌توانند این‌کار را بکنند؛ قانون است!


جالب آن‌که در ادامه‌ی روز که به پاسارگاد رفتیم، متوجه شدیم که این قانون کوله پشتی فقط مختص تخت جمشید است، چرا که در داخل محوطه پاسارگاد و در فاصله‌ی کمی از آرامگاه کوروش کبیر و جلوی در ورودی، عده‌ای مشغول پخت و پز بودند!


من و دوستم – کوله ی او نصف کوله‌ی من بود- دیدیم قانون است، کاری نمی‌شود کرد، پس به دکه‌ای در همان نزدیکی که به همین منظور ایجاد شده بود، رفتیم و کوله‌هایمان را تحویل دادیم و درعوض پاکتی پلاستیکی به ما دادند که وسایلمان را داخلش بگذاریم.


این را هم بگویم که تنها ورود کوله پشتی ممنوع بود؛ هر نوع کیف دستی زنانه را می‌شد داخل ببریم، حتی اگر دو برابر کوله گنجایش داشته باشد!


هنوز از پله‌های باستانی بالا نرفته بودیم که عده‌ای گردشگر خارجی وارد محوطه شدند و در کمال تعجب دیدیم که چند نفر از آنها کوله پشتی دارند! در جواب تذکر ما، مسوولان گفتند که کارشان را بلدند! ما هم قانع شدیم!


سعی کردیم عذاب حمل کردن کیسه ی بدقواره‌ و دست و پاگیر پلاستیکی را نادیده بگیریم و شش دانگ حواسمان را بدهیم به کتاب خواندن و توضیحات همسفر و تماشای آثار و عکس انداختن... که ناگهان چند کوله پشتی دیگر ما را از حال و هوای دوران پرشکوه هخامنشی بیرون آورد! البته این‌بار کوله‌ها متعلق به تعدادی از هموطنان ایرانی خودمان بود! من که ازاین قضیه خیلی دلخور شده بودم از چند کوله عکس انداختم! و به یکی از مراقبان محوطه نشان دادم. او که مرد بسیار شریفی بود با بی‌سیم خبر داد که عده‌ای با کوله پشتی در محوطه هستند. از آن طرف جواب آمد که آنها از "آن یکی در" وارد شده‌اند!... در این جا بود که ما بیشتر قانع شدیم! آن مرد شریف که نامش را هم نمی‌دانم توضیح داد که این مشکل هر روز آنهاست یا شاید هم اینطور گفت که ما را آرام کند؛ خدا می‌داند.


کاری به درستی یا نادرستی قانون کوله پشتی ندارم، حرف من این است که اگر قانونی هست باید برای همه باشد...


به امید روزی که همه‌ی ما به همراه میهمانان گرامی خارجی، همگی از اون یکی در وارد شویم!




تخت جمشيد، اسفند 1389

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

سر پل خواجو



سر راهمان به مرودشت، دو سه ساعتی در اصفهان توقف کردیم؛ گفتیم ببینیم "سر پل خواجو یارو واسّادس" * یا نه!


چند روزی به تعطیلات نوروز باقی بود، هوا هم عالی... مسافر و جهانگرد اما کم! بسیار کم!


* بخشی از یک ترانه قدیمی که متاسفانه کاملش را ندارم.


@: براي ديدن عکس در اندازه اصلي روي آن کليک کنيد.


Khaju Bridge, Esfahan, Iran

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۰

با هم



نمی دانستم مرغ های دریایی هم گاهی تنبل می شوند؛ آن جا دیدم که سعی می کردند غذا را در هوا یا حتا از میان نوک یکدیگر بقاپند و بعد در صورتی که موفق نمی شدند به طرف سفره ی بزرگ دریا می رفتند که تکه های گوشت سخاوتمندانه روی آن چیده شده بود.

کودک کم کم جلو می رفت؛ انگار نماینده ی تمام آدم بزرگ هایی باشد که با فاصله ی چند قدم، تماشاگر این گردهمایی بودند.
 
 
نسيم صبح، بوي گل پراکند
افق دريايي از نور است و لبخند
دل افروزان شادي را صلا زن
سيه کاران غم را در فروبند
 
فريدون مشيري
 
29 اسفند 1389، بوشهر
 
Together
Bushehr, Iran
 

چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

وقتي هستي


من نمي خواهم
سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم
من نمي خواهم
او بلغزد دور از من روي معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پاي رهگذرها

فروغ

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

قلعه ی کوه رستم


























این پست در ادامه‌ی پیام قبلی است و 9 عکس دارد.
.
.
.

حالا قدم در راهی می‌گذاریم که ما را به قلعه‌ای قدیمی می‌رساند. قلعه‌ای که در شیب جنوب شرقی کوه خواجه قرار دارد و گویا اسمش قلعه‌ی کافرون است. ولی چون از این اسم خوشم نمی‌آید! آن را در عنوان این پست نیاوردم. این قلعه دارای سه دیواره‌ی دفاعی، دروازه‌ی اصلی، راهروهای جانبی، حیاط مرکزی و آتشکده بوده است که در عکس پنجم تالار مرکزی آتشکده دیده می‌شود.

بنای تاریخی دیگر، کاخی است مشرف بر این قلعه و مربوط به دوران ساسانیان. این کاخ که گروهی آن را شاه‌نشین قلعه می‌دانند، کک کهزاد نام دارد و در باورهای اسطوره‌ای، فرمانروای دیوسان منطقه بوده که رستم دستان او را به قتل می‌رساند. شاید به این دلیل یکی از نام‌های کوه خواجه، کوه رستم است.
 نمایی از این کاخ در عکس نهم دیده می‌شود. 

کوه خواجه، زابل، 1387
Castle
Kooh e Khajeh (Khaje Mountain), Zabol, Sistan va Baluchestan

@: برای دیدن عکس ها در اندازه بزرگ تر روی آن ها کلیک کنید.

عکس ها در یاهو!