یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

جهان تربیت



روزهایی را به یاد می آورم که از پشت پنجره و با چه حسرتی دوستم سعیده را نگاه می کردم که کیف به دست راهی مدرسه می شد. دلم می خواست من هم می توانستم به مدرسه بروم. برای همین اولین روزی که پدرم مرا به مدرسه برد، با این که دلشوره عجیبی داشتم اما به روی خودم نیاوردم و شجاعانه وارد مدرسه شدم.
دم در مدرسه بابام به یه کلاس اولی دیگه گفت: اسمت چیه؟
- آرزو!
و همان جا بود که پدرم ما دو تا را مثلن با هم آشنا کرد و منهم خوش خیال پیدا کردن یک دوست، همراه آرزو وارد حیاط مدرسه ای شدم که آن روزها به نظرم خیلی بزرگ می آمد. اما دو سال پیش که رفتم مدرسه ام را ببینم، نظرم تا حد زیادی تغییر کرد. آقایی که کنار در مدرسه ایستاده بود نه شکل و شمایل باباهای مدرسه را داشت و نه بهش می خورد که مدیر یا ناظم باشد، اما با خوشرویی اجازه داد که نگاهی به حیاط مدرسه بیندازم و با حقیقت روبرو شوم، البته این بار از نگاه یک بزرگسال.
خلاصه آن روز اولین و آخرین روز دوستی من و آرزو بود، چون توی یک کلاس نیفتادیم؛ به همین سادگی!

روزها و سال ها گذشت.. دیگر حسرت مدرسه رفتن کسی را نمی خوردم.. یعنی برایم عادی شده بود که هر سال اول مهر از رادیو و تلویزیون این ترانه کسل کننده ی " مدرسه ها وااا شده ه ه"  را بشنوم و راهی شوم. مدرسه ام عوض شده بود و حالا خواهرم کلاس اول بود و من پنجم. او نه تنها حسرت مدرسه رفتن من را نمی خورد بلکه مرتب گریه می کرد و نمی خواست سر کلاس خودش برود. شده بود یک دردسر درست و حسابی برای من.
 چند روزی سر کلاس ما و کنار من نشست!  تا این که یک روز معلمم او را صدا زد که برود پای تخته درس جواب بدهد!
 خواهرم گفت: من که بلد نیستم! ... و همان لحظه تصمیم کبرایش را گرفت که به کلاس خودش برود. من او را تا دم در کلاس همراهی کردم. برخورد معلمش بسیار خوب بود و از بچه ها خواست که برایش دست بزنند! و بدین ترتیب من نفس راحتی کشیدم.

امروز هم از پنجره بچه ها را دیدم که به مدرسه می روند. البته دیگر کیف به دست نبودند و از آن مهم تر این که من اصلن دلم نمی خواست جای آنها باشم!

تهران، بهار 88