یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

دست دعا



"به صحرا شدم،
عشق باريده بود
و زمين تر شده بود؛
چنان که پاي به برف فرو شود
به:
"عشق"
فرو مي شد"


بايزيد بسطامي


مزار بايزيد بسطامي، بسطام، امرداد 1389


Prayer
Bastam, Semnan, Iran


@: همین عکس در یاهو!



یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

اين جا ابر است...



















از جنگل ابر زياد شنيده بوديم؛ درختاني که ابرها همراه هميشگي آن ها هستند، درختاني که گاهي انگار روي اقيانوسي از ابر شناورند.. ما، اما اين جلوه ي زيباي ابر را نديديم؛ آن روز ابرها زياد پايين نيامدند و زير پاي ما مه رقيقي بود.

حرف از جاده اي بود که قراره به روستاي ابر برود؛ جاده اي که مي گويند تاثير منفي براين طبيعت زيبا، خاص و کهن خواهد گذاشت و تلخ است که فکر کنيم بايد زودتر مکاني را ببينيم قبل از آن که -خداي نکرده- از دست برود!

به نقل از ويکي پديا اين جنگل به سه دليل براي دنيا اهميت دارد:
- قسمتي از جنگل هاي باستاني هيرکاني است و گياهان دارويي بي نظيري دارد.
- مرز بين دو اکوسيستم منطقه نيمه بياباني و جنگلي است.
- جغرافياي خاصي دارد که دو منطقه ي کم ارتفاع و بلند را در کنار هم قرار داده است.


بعد از زيارت مقبره هاي عرفاي نامي بايزيد بسطامي و شيخ ابوالحسن خرقاني، از خرقان به سمت جنگل ابر حرکت کرديم.. براي اين کار ميانبري شني را انتخاب کرديم؛ جاده اي که طبيعت بکري را به نمايش مي گذاشت که البته اين مسير اصلي نبود. مسير اصلي در ادامه ي جاده ي آسفالته ي شاهرود به آزادشهر است.
نرسيده به روستاي ابر به سمت جنگل ابر پيچيديم. 500 تومن بابت عوارض از ما گرفتند و کيسه ي زباله اي به ما دادند. تمام جاده هاي داخلي جنگل شني و خاکي بود و شايد به همين دليل نسبت به جنگل هاي ديگري که ديده بودم رد پاي گردشگر نماها -نه اين که نباشد!- کمتر به چشم مي خورد.

علاوه بر پوشش گياهي زيبا و متنوع اين جنگل، پايين بودن دماي هوا در ماه هاي گرم سال، از ديگر مشخصه هاي اين جنگل رويايي است به طوري که باعث شد براي مدتي فراموش کنيم چه تابستان گرمي را مي گذرانيم.

دست آخر هم نفهميديم براي چي اين درخت ها به اين روز افتاده اند...





جنگل ابر، شاهرود، امرداد 1389

Jangal e Abr : Jungle of Clouds
Abr jungle, Shahrood, Semnan, Iran

@: اين پيام 11 عکس دارد!


یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

لبخندی از لافت



هميشه گذراز کوچه هاي قديمي و بافت سنتي شهرها را دوست داشته و دارم؛ اينطوري انگار هم زمان کندتر مي گذرد و هم فکر مي کنم در شهر يا روستايي متفاوت راه مي روم! در جايي که به هر دليلي اين روزها بيشتر مناطق نوساز شهرها شبيه يکديگر شده اند.


همان طور که در کوچه هاي قديمي و باريک بندر لافت قدم مي زدم، او را ديدم. خواهرش تازه از مدرسه رسيده بود و هنوز روپوش مدرسه تنش بود و کوله پشتي به پشتش.
چيزي گفت، نفهميدم. به خواهرش نگاه کردم. گفت: مي گويد از من عکس بگير!
با خوشحالي گفتم: حتما! و طبق يک عادت ديرينه که درست نمي دانم ريشه اش از کجاست، گفتم: لبخند بزن!
همانطور بر و بر منو نگاه مي کرد و به خيال خودم چند تا از عکس هايم خراب شد! اصرار داشتم که هر چهره اي با لبخند زيباتر است، بنابراين تکرار کردم: بخند!
تا بالاخره اين لبخند را تحويلم داد.
اسمت چيه؟
جواب داد...
پرسيدم: مهدي؟
-ها!
عکس را نشانش دادم؛ لبخندش پررنگ تر شد.


بندر لافت، جزيره قشم، اسفند 1388


A Smile from Laft
Laft, Qeshm Island, Hormozgan, Iran