شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

خليج فارس ما



تنها زمانی نام خلیج فارس تغییر می کند که همه نقشه های جغرافیایی جهان نابود شده باشند و همه ملل خاطره  آن را از یاد برده باشند و ایرانیان زنده نباشند و از انجا که چنین حوادثی غیر ممکن است ، ادعای برخی کشورها برای تغییر نام این خلیج نیز یاوه و بی اثر است.

دکتر گنجي، پدر جغرافياي ايران

خليج فارس، جزيره کيش

Our Persian Gulf
Kish Island, Hormozgan, Iran

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

تا بهار



باريده باران
زمان به چشمي غول آسا ماند
که در آن
انديشه وار  در آمد و رفتيم.
رودي از موسيقي
فرو مي ريزد در خونم.
گر بگويم جسم، پاسخ مي آيد: باد!
گر بگويم خاک، پاسخ مي آيد: کجا؟
جهان دهان باز مي کند
همچون شکوفه اي مضاعف،
غمگين از آمدن
شادمان از بودن در اين مکان.
در کانون خويش گام بر مي دارم
و راه خود را
باز نمي توانم يافت.

اکتاويو پاز


آهار
9 ارديبهشت 90

Waiting for Spring
Ahar, Tehran, Iran

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

غريبه اي در وطن!





از وقتی دوربین به‌دست شده‌ام، یکی از آرزوهای دوران کودکیم را تا حد زیادی به فراموشی سپرده‌ام؛ پوشیدن کفش پاشنه بلند یا همون کفش تق تقی! کیف هم دست نمی‌گیرم؛ چون دست‌هایم را لازم دارم و نمی‌توانم بیخود درگیرشان کنم! یک کوله پشتی آبی‌رنگ باکلاس دارم که در تمام سفرها، همراهم است.


صبح اول وقت، جلوی در ورودی تخت جمشید ایستاده بودیم. این‌بار خوشحال بودیم که یادمان نرفته کتابمان را بیاوریم؛ کتابی که به‌خوبی تمام آثار تخت جمشید را با کمک عکس و نقشه توضیح می‌دهد.


چند سال پیش کتاب را جا گذاشته بودیم و وقتی تقاضای نقشه راهنما و بروشور کردیم، به ما گفتند که این‌ها مخصوص توریست‌های خارجی است و ما دست از پا درازتر، بدون راهنما و با اتکا به دانش قبلی خودمان، از دیدن تخت جمشید لذت بردیم... تخت جمشید درهر حال دوست داشتنی است.


این‌بار جلوی در ورودی، به ما گفتند که بردن کوله پشتی به داخل محوطه ممنوع است. علتش را پرسیدیم گفتند چون مردم می‌روند داخل محوطه و بساط خورد و خوراک پهن می‌کنند. گفتم من چیزی جز یک بطری کوچک آب معدنی و مقداری خرت وپرت شخصی ندارم؛ می‌توانید ببینید! گفتند که نمی‌توانند این‌کار را بکنند؛ قانون است!


جالب آن‌که در ادامه‌ی روز که به پاسارگاد رفتیم، متوجه شدیم که این قانون کوله پشتی فقط مختص تخت جمشید است، چرا که در داخل محوطه پاسارگاد و در فاصله‌ی کمی از آرامگاه کوروش کبیر و جلوی در ورودی، عده‌ای مشغول پخت و پز بودند!


من و دوستم – کوله ی او نصف کوله‌ی من بود- دیدیم قانون است، کاری نمی‌شود کرد، پس به دکه‌ای در همان نزدیکی که به همین منظور ایجاد شده بود، رفتیم و کوله‌هایمان را تحویل دادیم و درعوض پاکتی پلاستیکی به ما دادند که وسایلمان را داخلش بگذاریم.


این را هم بگویم که تنها ورود کوله پشتی ممنوع بود؛ هر نوع کیف دستی زنانه را می‌شد داخل ببریم، حتی اگر دو برابر کوله گنجایش داشته باشد!


هنوز از پله‌های باستانی بالا نرفته بودیم که عده‌ای گردشگر خارجی وارد محوطه شدند و در کمال تعجب دیدیم که چند نفر از آنها کوله پشتی دارند! در جواب تذکر ما، مسوولان گفتند که کارشان را بلدند! ما هم قانع شدیم!


سعی کردیم عذاب حمل کردن کیسه ی بدقواره‌ و دست و پاگیر پلاستیکی را نادیده بگیریم و شش دانگ حواسمان را بدهیم به کتاب خواندن و توضیحات همسفر و تماشای آثار و عکس انداختن... که ناگهان چند کوله پشتی دیگر ما را از حال و هوای دوران پرشکوه هخامنشی بیرون آورد! البته این‌بار کوله‌ها متعلق به تعدادی از هموطنان ایرانی خودمان بود! من که ازاین قضیه خیلی دلخور شده بودم از چند کوله عکس انداختم! و به یکی از مراقبان محوطه نشان دادم. او که مرد بسیار شریفی بود با بی‌سیم خبر داد که عده‌ای با کوله پشتی در محوطه هستند. از آن طرف جواب آمد که آنها از "آن یکی در" وارد شده‌اند!... در این جا بود که ما بیشتر قانع شدیم! آن مرد شریف که نامش را هم نمی‌دانم توضیح داد که این مشکل هر روز آنهاست یا شاید هم اینطور گفت که ما را آرام کند؛ خدا می‌داند.


کاری به درستی یا نادرستی قانون کوله پشتی ندارم، حرف من این است که اگر قانونی هست باید برای همه باشد...


به امید روزی که همه‌ی ما به همراه میهمانان گرامی خارجی، همگی از اون یکی در وارد شویم!




تخت جمشيد، اسفند 1389

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

سر پل خواجو



سر راهمان به مرودشت، دو سه ساعتی در اصفهان توقف کردیم؛ گفتیم ببینیم "سر پل خواجو یارو واسّادس" * یا نه!


چند روزی به تعطیلات نوروز باقی بود، هوا هم عالی... مسافر و جهانگرد اما کم! بسیار کم!


* بخشی از یک ترانه قدیمی که متاسفانه کاملش را ندارم.


@: براي ديدن عکس در اندازه اصلي روي آن کليک کنيد.


Khaju Bridge, Esfahan, Iran

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۰

با هم



نمی دانستم مرغ های دریایی هم گاهی تنبل می شوند؛ آن جا دیدم که سعی می کردند غذا را در هوا یا حتا از میان نوک یکدیگر بقاپند و بعد در صورتی که موفق نمی شدند به طرف سفره ی بزرگ دریا می رفتند که تکه های گوشت سخاوتمندانه روی آن چیده شده بود.

کودک کم کم جلو می رفت؛ انگار نماینده ی تمام آدم بزرگ هایی باشد که با فاصله ی چند قدم، تماشاگر این گردهمایی بودند.
 
 
نسيم صبح، بوي گل پراکند
افق دريايي از نور است و لبخند
دل افروزان شادي را صلا زن
سيه کاران غم را در فروبند
 
فريدون مشيري
 
29 اسفند 1389، بوشهر
 
Together
Bushehr, Iran