خانم ش: اون لنگه کفش رو از دهنت بنداز بیرون
!
خجالتزده اون لنگه کفش رو نه ببخشید آدامس رو
انداختم دور... هنوزم که یادم مییفته حس بدی پیدا میکنم؛ آخه دفعهی اولم بود که
توی کلاس آدامس میجویدم.
...
زنگ آخر بود؛ جبر داشتیم. تمرینهایمان را حل
نکرده بودیم. فکر میکردیم چون امروز آقای ر قراره درس بدهد، فرصت حل کردنشون پیش
نمیاد! حدسمون هم درست بود!
زنگ خورد و بچهها از خوشحالی جیــــغ کشیدند.
آقای ر که همیشه خونسرد بود، اینبار انگار غرورش جریحهدار شده باشد، یکهو گفت:
هیچکس حق نداره از کلاس بره بیرون! باید تمرینهاتونو ببینم!
یکی از بچهها را هم مامور کرد درِ کلاس را از
داخل سفت بچسبه که بچههای دیگه از بیرون نتوانند بازش کنند! البته چند باری بچهها
از اونطرف زورشون چربید و در کمی باز شد. اما به سرعت متوجه اوضاع بحرانی میشدند؛
وقتی در یک لحظه میدیدند همهی ما میخکوب سرجایمان نشستهایم!
من و دوستم عادت داشتیم اسم بگذاریم. اسم آقای
ر را هم گذاشته بودیم "جان کوچولو"! بی دلیل هم نبود. جثهاش شبیه جان کوچولوی رابین هود بود؛ سرش نسبت به هیکل
درشتش، کوچک بهنظر میآمد و البته همان طور هم مهربان بود.
نگاهی به چهار پنج صفحهی دفتر جبرم انداختم
که فقط صورت مسئله، چند خط آنها را پر کرده بود. آنقدر که دلشوره داشتم الان
آبرویم میرود، نگران جای خالی مسئلههای حل نشدهی دفترم نبودم... مثل همیشه میز
اول مینشستم؛ میز اول، نفر وسط! معنیش این بود که من دومین نفر بودم که باید دفتر
تمرینم را میبردم سر میز... تنها کاری که کردم این بود که چند صفحه برگشتم به عقب
یعنی به تمرینهای جلسه قبل که حل شده بود! یعنی تقلب!
با دلهره دفترِ باز را گذاشتم روی میز جلوی
جان کوچولو... یک، دو، سه ورق زدم؛ فقط یک صفحه مانده بود که ... سرش را از روی
دفتر بلند کرد و رو به من گفت: بـــرو؛ میدونم
که حل کردی!!
نفهمیدم چطوری دفترم را بستم، کلاسورم را
برداشتم و از کلاس زدم بیرون... فقط با شرمندگی گفته بودم: مرسی!
باید خیلی ساده باشم که فکر کنم او متوجه اصل
قضیه نشده بود. امکانش تقریبن صفر بود. اما میخواست آن یکبار را نادیده بگیرد؛
دفعهی اولم بود.
...
دیگر هیچوقت در هیچ کلاسی آدامس نجویدم...
دیگر تقلب هم نکردم. اما اگر معلم میشدم حتمن شیوهی جان کوچولو را به لنگه کفش
ترجیح میدادم.....
پ.ن: عکس، یکی از دفترهای قدیمیم را نشان میدهد
که سرنوشتی متفاوت پیدا کرد. هر سال تحصیلی که تمام میشد، تمام دفترها و کتابها
را داخل کارتنی میگذاشتم و آنها را به
زیرزمین یا راه پلههای پشتبام میبردم ؛ قبلش خاطرات مربوط به هر کدام را دورهی
مختصری میکردم. مثلن شعرها و متنهایی که احیانن اینور واونور بعضی صفحات و به
شکلی نامنظم نوشته بودم، طرحها، شکلکها و خطخطیهای الکی، دستخط بعضی از
دوستان و... بعد هنگام خانهتکانی، همه آنها
بدون هیچ تشریفاتی و حتا بی آنکه خبردار شوم، به سر کوچه منتقل میشدند. این دفتر
چون فقط چند صفحهی اولش پر شده بود، هنوز که هنوزه هست و چون صفحهی خالی زیاد
داشت، همان اوایل ازدواج، طرز تهیهی هر غذایی که مامان یادم میداد، را توش مینوشتم.
این است رمز ماندگاریش!
از همراهم: منت خدای را عز و جل که امروز به
مدرسه نمیرویم! (البته این اس ام اس دیشب به دستم رسید و به ناچار "امروز" را جانشین "فردا" کردم)
تهران...دیروز؛ امروز!!
One of My Old Notebooks
Tehran, Iran
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر