ماجرا از اینجا شروع شد که با خودمان گفتیم
اصلن خوبیت ندارد آدم بوشهر بیاید و سمبوسه و فلافل نخورد! این بود که همان شب اول
پیاده راه افتادیم سمت دریا. همیشه آویزهی گوشمان بود که از دستفروشها چیزی
نخریم؛ برای همین همه آنها که با دکههای کوچکشان در امتداد خیابان ساحلی و با
فاصله در کنار هم صف کشیده بودند را رد کردیم به دنبال کافهای، ساندویچی چیزی...
یکجا دیدیم خانمی دارد مغازهاش را میبندد پرسیدیم: شما سمبوسه یا فلافل ندارید؟
گفت: این همه سمبوسه فروشی سر راهتان را
ندیدید!؟
- چرا اما گفتیم شاید غذاشون خوب نباشه!
گفت: یکی از این سمبوسه فروشیها که زن و
شوهری با هم کار میکنند؛ مرد ِ چاق است و زنِ لاغر؛ سمبوسه و فلافل خوبی دارند و
سالهاست اینجا کار میکنند؛ دوست من هم هستند.
راه رفته را برگشتیم...
دیدیم یک جا مردی لاغر و زنی چاق سمبوسه میفروشند..
گفتیم نکند در اعلام سایزها اشتباهی رخ داده باشد! .. با این وجود نتیجهی خرد
جمعی ما این شد که مسیر را ادامه بدهیم تا میدان رئیسعلی دلواری و بالاخره یکی را
انتخاب کنیم. اتفاقن نزدیکیهای میدان، سمبوسه فروشی مورد نظر را پیدا کردیم؛ خانم
لاغر و آقای چاق را! و از آنجا بود که شدیم عزیزُم جونُم ؛ اونهم نه با لهجهی من
که با لهجهی شیرین خانم که صداش هنوز هم تو گوشم زنگ میزند. مرد کلا کم حرف بود؛
خیلی کم حرف اما به حرفهایمان خوب گوش میداد و هر از گاهی زیر لب جوابی میداد؛
تند تند کار میکرد. اول که چند تا فلافل داغِ مجانی بهمون اشانتیون دادند.. آی
چسبید!.. جای همگی سبز... همانجا نشستیم لبهی خیابان ساحلی به سمبوسه و فلافل
خوردن. صدای دریا در پسزمینه شنیده میشد که البته در تقابل با صدای ماشینهای
عبوری و سیستمهای صوتی آنچنانیشان، مجالی برای خودنمایی پیدا نمیکرد. تندیس رئیسعلی
دلواری جلوی چشممان بود؛ میدانستیم چه فداکاریهایی کرده اما آیا توانسته در عمرش
یک سمبوسه با دل سیر بخورد یا نه؛ این را هنوز هم نمیدانیم!
شبهای بعدی هم رفتیم سراغ دوستان جدیدمون که
همانطور شیرین، عزیزُم جونُم خطابمون می کردند. شد شب آخر... تا رسیدیم، خانم که
حالا دیگر نه لاغری او به چشم میآمد و نه چاقی همسرش، با خوشحالی گفت: فکر کردم
رفتهاید! داشتم به شوهرم میگفتم یعنی اینا رفتهاند؟ ... قند تو دلمون آب شد.
باز هم چند فلافل داغ میهمانمان کردند تا سمبوسهها آماده شود.
باز نشستیم همانجا،
همانجا
روبروی تندیس رئیسعلی دلواری که معنای دیگری از عشق را یادمان میآورد.
.
Bushehr, Bushehr, Iran
@ Click on Photo
۴ نظر:
زیبا بود
ممنون از همراهیتون.
axat va neveshtahat hamisheh ziba va delchasb hastan..hamisheh sarboland bashid
Maryam
مرسی مریم جون.. لطف داری :)
ارسال یک نظر