شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۲
دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲
از لنگه کفش تا جان کوچولو!
خانم ش: اون لنگه کفش رو از دهنت بنداز بیرون
!
خجالتزده اون لنگه کفش رو نه ببخشید آدامس رو
انداختم دور... هنوزم که یادم مییفته حس بدی پیدا میکنم؛ آخه دفعهی اولم بود که
توی کلاس آدامس میجویدم.
...
زنگ آخر بود؛ جبر داشتیم. تمرینهایمان را حل
نکرده بودیم. فکر میکردیم چون امروز آقای ر قراره درس بدهد، فرصت حل کردنشون پیش
نمیاد! حدسمون هم درست بود!
زنگ خورد و بچهها از خوشحالی جیــــغ کشیدند.
آقای ر که همیشه خونسرد بود، اینبار انگار غرورش جریحهدار شده باشد، یکهو گفت:
هیچکس حق نداره از کلاس بره بیرون! باید تمرینهاتونو ببینم!
یکی از بچهها را هم مامور کرد درِ کلاس را از
داخل سفت بچسبه که بچههای دیگه از بیرون نتوانند بازش کنند! البته چند باری بچهها
از اونطرف زورشون چربید و در کمی باز شد. اما به سرعت متوجه اوضاع بحرانی میشدند؛
وقتی در یک لحظه میدیدند همهی ما میخکوب سرجایمان نشستهایم!
من و دوستم عادت داشتیم اسم بگذاریم. اسم آقای
ر را هم گذاشته بودیم "جان کوچولو"! بی دلیل هم نبود. جثهاش شبیه جان کوچولوی رابین هود بود؛ سرش نسبت به هیکل
درشتش، کوچک بهنظر میآمد و البته همان طور هم مهربان بود.
نگاهی به چهار پنج صفحهی دفتر جبرم انداختم
که فقط صورت مسئله، چند خط آنها را پر کرده بود. آنقدر که دلشوره داشتم الان
آبرویم میرود، نگران جای خالی مسئلههای حل نشدهی دفترم نبودم... مثل همیشه میز
اول مینشستم؛ میز اول، نفر وسط! معنیش این بود که من دومین نفر بودم که باید دفتر
تمرینم را میبردم سر میز... تنها کاری که کردم این بود که چند صفحه برگشتم به عقب
یعنی به تمرینهای جلسه قبل که حل شده بود! یعنی تقلب!
با دلهره دفترِ باز را گذاشتم روی میز جلوی
جان کوچولو... یک، دو، سه ورق زدم؛ فقط یک صفحه مانده بود که ... سرش را از روی
دفتر بلند کرد و رو به من گفت: بـــرو؛ میدونم
که حل کردی!!
نفهمیدم چطوری دفترم را بستم، کلاسورم را
برداشتم و از کلاس زدم بیرون... فقط با شرمندگی گفته بودم: مرسی!
باید خیلی ساده باشم که فکر کنم او متوجه اصل
قضیه نشده بود. امکانش تقریبن صفر بود. اما میخواست آن یکبار را نادیده بگیرد؛
دفعهی اولم بود.
...
دیگر هیچوقت در هیچ کلاسی آدامس نجویدم...
دیگر تقلب هم نکردم. اما اگر معلم میشدم حتمن شیوهی جان کوچولو را به لنگه کفش
ترجیح میدادم.....
پ.ن: عکس، یکی از دفترهای قدیمیم را نشان میدهد
که سرنوشتی متفاوت پیدا کرد. هر سال تحصیلی که تمام میشد، تمام دفترها و کتابها
را داخل کارتنی میگذاشتم و آنها را به
زیرزمین یا راه پلههای پشتبام میبردم ؛ قبلش خاطرات مربوط به هر کدام را دورهی
مختصری میکردم. مثلن شعرها و متنهایی که احیانن اینور واونور بعضی صفحات و به
شکلی نامنظم نوشته بودم، طرحها، شکلکها و خطخطیهای الکی، دستخط بعضی از
دوستان و... بعد هنگام خانهتکانی، همه آنها
بدون هیچ تشریفاتی و حتا بی آنکه خبردار شوم، به سر کوچه منتقل میشدند. این دفتر
چون فقط چند صفحهی اولش پر شده بود، هنوز که هنوزه هست و چون صفحهی خالی زیاد
داشت، همان اوایل ازدواج، طرز تهیهی هر غذایی که مامان یادم میداد، را توش مینوشتم.
این است رمز ماندگاریش!
از همراهم: منت خدای را عز و جل که امروز به
مدرسه نمیرویم! (البته این اس ام اس دیشب به دستم رسید و به ناچار "امروز" را جانشین "فردا" کردم)
تهران...دیروز؛ امروز!!
One of My Old Notebooks
Tehran, Iran
پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۲
دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۲
شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲
دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲
قلعه بابک
صبح زود به طرف قلعه ی بابک حرکت کردیم؛ من و همسفر؛ خورشید و ماه...
اواخر تیر ماه 1387 بود؛ انگار همین امسال باشد، از بس خاطره اش تازه است.. .همان موقع گفتیم که سال بعد دوباره می آییم که البته هنوز "سال بعد" نرسیده !!
مسیر سبز و زیباست؛ بهاری در دل تابستان...
از میزبانان آن حوالی...
همان طور که انتظار داشتم گاوهای این جا هم خوشحال بودند!
نمی دانم این شقایق اسم خاصی دارد یا نه اما من اسمش را گذاشته ام شقایق چروک!
کم کم قلعه از دور پدیدار می شود؛ گل های ماهور هم فراوانند...
قلعه ی بابک یا قلعه ی جمهور یا دژ بذ در 50 کیلومتری شمال اهر و 3 کیلومتری جنوب غربی کلیبر قرار دارد. دره های اطراف قلعه از 400 تا 600 متر عمق دارند.
جز یک راه ورودی به قلعه، همه ی اطراف آن صعب العبور است.
این قلعه در قرن 4 هجری محل فرماندهی بابک خرمدین بوده است و از همین جا به مدت بیست و اندی سال، او و یارانش در برابر خلفای عباسی ایستادگی کردند.
این تابلو در ورودی قلعه به این شکل نقش بر زمین بود! امروزش را نمی دانم...
پله های قلعه
از روش چفت و بست سنگ ها و مواد بکار رفته در ساخت قلعه می توان حدس زد زمان اولیه ساخت قلعه به اواخر اشکانی و اوایل ساسانی مربوط است و در دوره اسلامی نیز تعمیراتی در آن صورت گرفته است.
سرداری افشین نام به این پایداری پایان می دهد و مزد خیانتش را از خلیفه عباسی می گیرد: مرگ!
از داخل قلعه می شود ردیف کوه ها و باقیمانده جنگل های ارسباران را ببینیم...
سایه اش...
در این جا هم یک نفر مراتب چاکریت ! خود را ابراز کرده است.. خدا کند این روش بزودی زود منسوخ شود!
مسیر رفته را بر می گردیم ...
پس از یک صبح تا ظهر پیاده روی و کوه پیمایی، استراحت در یک کافه ی کوچک که تعدادی از صندلی هایش پیداست، اجازه می دهد تا خاطرات روزمان را در ذهن طبقه بندی کنیم.. در طول مسیر غیر از یک نفر جهانگرد و همراهش که در ورودی قلعه دیدیم، شخص دیگری مشاهده نشد! از جمله صاحبان دوچرخه ها و سمند !
کلیبر، تابستان 1387
Babak Fort
Kaleibar, Azarbayjan e Khavari, Iran
پ. ن: مطالب تاریخی این پست از ویکی پدیاست.
اواخر تیر ماه 1387 بود؛ انگار همین امسال باشد، از بس خاطره اش تازه است.. .همان موقع گفتیم که سال بعد دوباره می آییم که البته هنوز "سال بعد" نرسیده !!
مسیر سبز و زیباست؛ بهاری در دل تابستان...
از میزبانان آن حوالی...
همان طور که انتظار داشتم گاوهای این جا هم خوشحال بودند!
نمی دانم این شقایق اسم خاصی دارد یا نه اما من اسمش را گذاشته ام شقایق چروک!
کم کم قلعه از دور پدیدار می شود؛ گل های ماهور هم فراوانند...
قلعه ی بابک یا قلعه ی جمهور یا دژ بذ در 50 کیلومتری شمال اهر و 3 کیلومتری جنوب غربی کلیبر قرار دارد. دره های اطراف قلعه از 400 تا 600 متر عمق دارند.
جز یک راه ورودی به قلعه، همه ی اطراف آن صعب العبور است.
این قلعه در قرن 4 هجری محل فرماندهی بابک خرمدین بوده است و از همین جا به مدت بیست و اندی سال، او و یارانش در برابر خلفای عباسی ایستادگی کردند.
این تابلو در ورودی قلعه به این شکل نقش بر زمین بود! امروزش را نمی دانم...
پله های قلعه
از روش چفت و بست سنگ ها و مواد بکار رفته در ساخت قلعه می توان حدس زد زمان اولیه ساخت قلعه به اواخر اشکانی و اوایل ساسانی مربوط است و در دوره اسلامی نیز تعمیراتی در آن صورت گرفته است.
سرداری افشین نام به این پایداری پایان می دهد و مزد خیانتش را از خلیفه عباسی می گیرد: مرگ!
از داخل قلعه می شود ردیف کوه ها و باقیمانده جنگل های ارسباران را ببینیم...
سایه اش...
در این جا هم یک نفر مراتب چاکریت ! خود را ابراز کرده است.. خدا کند این روش بزودی زود منسوخ شود!
مسیر رفته را بر می گردیم ...
پس از یک صبح تا ظهر پیاده روی و کوه پیمایی، استراحت در یک کافه ی کوچک که تعدادی از صندلی هایش پیداست، اجازه می دهد تا خاطرات روزمان را در ذهن طبقه بندی کنیم.. در طول مسیر غیر از یک نفر جهانگرد و همراهش که در ورودی قلعه دیدیم، شخص دیگری مشاهده نشد! از جمله صاحبان دوچرخه ها و سمند !
کلیبر، تابستان 1387
Babak Fort
Kaleibar, Azarbayjan e Khavari, Iran
پ. ن: مطالب تاریخی این پست از ویکی پدیاست.
چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲
اشتراک در:
پستها (Atom)
برچسبها ( Labels )
طبیعت ایران ( Nature of Iran )
(137)
مکان های تاریخی ( Historical Places )
(57)
استان مازندران ( Mazandaran )
(54)
مناظر روستایی ( Rural Scenes )
(46)
زندگی روزمره ( Daily Life )
(45)
حيوانات ( Animals )
(41)
استان اصفهان ( Esfahan )
(38)
مردم خوب میهنم ( People )
(35)
استان تهران ( Tehran )
(32)
معماری ( Architecture )
(32)
استان سیستان و بلوچستان ( Sistan and Baluchestan )
(24)
استان هرمزگان ( Hormozgan )
(19)
آثار هنری ( Art Work )
(18)
استان یزد ( Yazd )
(15)
سیاه و سپید ( Black n White )
(15)
استان گیلان ( Gilan )
(12)
سرزمین رویای کودکی ( India )
(12)
آداب و رسوم ( Ceremony )
(11)
خراسان رضوی ( Khorasan e Razavi )
(11)
استان سمنان ( Semnan )
(10)
استان کرمان ( Kerman )
(9)
استان فارس ( Fars )
(8)
استان البرز ( Alborz )
(6)
استان بوشهر( Bushehr )
(5)
استان آذربایجان شرقی ( Azarbayjan e Khavari )
(3)
استان گلستان ( Golestan )
(3)
دنیای درون من ( My Inner World )
(3)
استان مرکزی (Markazi)
(2)
استان همدان ( Hamedan )
(2)
استان کرمانشاه ( Kermanshah )
(2)
استان قم ( Qom )
(1)
خدایا سلام ( KSA )
(1)
گاه بی عکسی...
(1)