جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

زیر سایه‌ی مکر‌زن




بوی دلنشین و اشتها برانگیز ماهی سرخ‌کرده فضا را پر کرده بود؛ درست مثل خانواده‌ی پر جمعیت و خونگرمی که زیر این درخت کهنسال را پر کرده بودند. گُله به گُله زیر‌اندازها پهن بود؛ پشتی و بقیه لوازم مورد نیاز برای گذراندن یک روز خوش، همه، فراهم بود.
بار دوم بود که برای دیدن این درخت می‌رفتیم. دفعه‌ی اولش کاملن اتفاقی بود، یعنی وقتی دیده بودیم مینی‌بوس جهانگردی آنجا ایستاده، با خود گفته بودیم حتمن چیزی اینجا هست؛ بیخودی که توقف نمی‌کنند!
اما اینبار به نظرم بهتر بود. اینبار می‌دانستیم کجا می‌رویم؛ به دیدار پیرِ سبزِ دیگری از سرزمین زیبایمان.
پیری مهربان که سایه‌اش را سخاوتمندانه بر سر همه می‌گسترانَد؛ آنهم در مسیری که زیاد از این سایه‌ها یافت نمی‌شود.
به‌علاوه اینبار به جای جمعی از ایرانگردان و راهنمای همراهشان، اهالی همان استان آنجا نشسته بودند و این حال و هوای خاصی به‌وجود آورده بود. انگار ما را گذاشته بودند وسط صحنه‌ای چیده شده مثلن برای یک فیلم... در واقع، بی‌ربط‌ترین مخلوقات آنجا، در آن زمان، ما بودیم؛ با قیافه‌هایی که تناسبی با آن فضا نداشت.
همان‌طور که دور و بر درخت می‌گشتیم، مرد میانسالی رو به من و با اشاره به یک مرد و دو زن که همگی کنار هم نشسته بودند، گفت: خانوم! از اینها عکس بگیر! اینها هوو هستند!
ناگهان از آن طرف دو زن میانسال هم یکباره و با هماهنگی اعلام کردند که "ما هم هووییم!" انگار که قرار بود ما جایزه‌ای تقدیم کنیم... مسابقه‌ای باشد!
زن‌هایی که مرد میانسال به ما معرفی کرد تقریبن هم سن و سال و بسیار جوان بودند؛ درست مثل خودِ آقای شوهر و البته درست بر خلاف تصور ما که زن دوم لابد پس از چند سال، پایش را می‌گذارد داخل زندگی یک مرد!... این‌ها را ما اصلن نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم حتا کدام بزرگتر هستند! چشم‌های ما گرد شده بود؛ آنهم بی‌خود و بی‌جهت! پرسیدیم: آخر چرا؟ آقای شوهر با خونسردی جواب داد: خب آدم تا جوونه باید از زندگیش استفاده کنه!
من و دوستم همانطور گیج و ویج مانده بودیم؛ از زن اول سوالی تکراری پرسیدیم: آخر چرا؟ لبخندی زد و گفت: چاره‌‌ای نداشتم! به نظر ما این یکی از تلخ‌ترین لبخند‌هایی بود که از آن فاصله‌ی نزدیک شاهدش بودیم؛ لبخند و جوابی که به نوعی خاتمه داد به تمام پرسش‌های ذهنی‌مان...
فقط آخرین سوال را نتوانستم نپرسم؛ یعنی طاقت نیاوردم! گفتم: می‌دانید نام این درخت "مکر‌زن" است؟... شاید هم این اصلن سوال نبود؛ در واقع می‌خواستم بگویم "حواست هست کجا نشسته‌ای؟"
به جای زن اول، همان مرد مسن که ما را وارد این داستان کرده بود، جواب داد: چرا هست! ما حتا گاهی بهش می‌‌گوییم "مکر مادر‌زن!" و زد زیر خنده!
ما هم لبخندی زدیم ولی خداییش کاملن معلوم بود، این اسمش لبخند نیست.
شاعری فرموده: درخت مکر‌زن صد ریشه دارد / فلک از مکرِ زن اندیشه دارد
شاعر این شعر را نمی‌شناسم اما اگر می‌شناختم دوست داشتم ازش بپرسم: شما که تعداد زیاد ریشه‌‌های این درخت را به مکر زنانه تشبیه کردی، الان چه نظری داری؟
بوی ماهی سرخ‌شده مرا از آن حال و هوا بیرون آورد... زنی میانسال که فضای باز بین درخت را برای قرار دادن گاز پیک‌نیک انتخاب کرده بود؛ با لطف و اصرار دعوتمان کرد ناهار را با آن خانواده‌ی پر جمعیت صرف‌ کنیم.. عده‌‌ای دیگر هم همینطور...
بچه‌‌ها گرم بازی بودند. دختر و پسر با هم، زیر همان درخت؛ حتا روی شاخه‌‌های صبورش... آیا این دختران از این درخت الهام خواهند گرفت!؟
و آیا اصلن این نام برازنده‌ی این درخت زیبا هست؟
از مهربانی و مهمان‌‌نوازیشان تشکر کردیم و در حالی که کاملن تحت تاثیر صداقت و رو‌راستیشان قرار گرفته بودیم، راهی شدیم تا چند متر آن‌طرف تر کنسرو ماهی خود را به مدت 20 دقیقه در آب بجوشانیم!
...
یکی از انواع درخت انجیر معابد که البته اسامی محلی دیگری هم دارد، جاده‌ی چابهار به گواتر، فروردین 1391

این درخت انجیر هم داشت:


An old Tree
Chabahar - Gwater road
Sistan va Baluchestan, Iran

هیچ نظری موجود نیست: