دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

دشت گل















این گونه از شقایق ها تنها در دامنه ی جنوبی دماوند دیده می شوند؛ شش گلبرگ دارند و ارتفاع آنها گاهی از نیم متر هم بیشتر است.




در طول مسیر چند جایی با استفاده از تابلوهای پارچه ای یادآورشده بودند که "با شقایقها مهربان باشیم".. کمی جلوتر ماشینی از کنار ما رد شد و یکی از سرنشینان آن خانمی! بود که دسته ای شقایق را مهربانانه در هوا تاب میداد!.. کمی آنطرف تر عده ای لابه لای گلها می گشتند و عکس یادگاری می انداختند، یکیشان هم محض همان یادگاری دسته ای شقایق چیده بود؛ غافل از آنکه این یادگاری، خیلی که بماند نیم ساعت است.


 خرداد 1389


 راز شقایق


شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آن چه زير لب
مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
از آن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آن دم
شفا يابدچنان چه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
و از اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آن گه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
و من ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد


رها شایان (با تشکر از داوود که نام شاعر را می دانست)


@: برای دیدن تصاویر در اندازه بزرگتر، روی آن ها کلیک کنید.
Click on Photos to enlarge

Poppies in Lar Valley
Mazandaran, Iran




۵ نظر:

هستی گفت...

از عشق زمین پر از شقایق! :)

Sasan Fahimi گفت...

سلام
ممنون از تلاش تان

ناشناس گفت...

سلام
عکس ها هنوز باز نمیشن
شعر از رها شایان باید باشه
ممنونم
داوود

آتوسا تقوی گفت...

بله، متاسفانه فعلا بدون چشم مجازی مسلح! عکسها دیده نمی شوند.. سپاس به خاطر نام شاعر.

habib گفت...

سلام. چندبار سر زدم. عکسها نمایش داده نمیشد تا اینکه با همان چشم مسلح دیدمشان.
عکس چهارم را فوق العاده دوست دارم... رها در باد...