سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

باغ سنگی














برای دومین بار بود که از سیرجان به سمت بافت حرکت می کردیم تا چهل کیلومتری برویم و در جایی به تابلویی برسیم که رویش نوشته باشد "باغ سنگی"! جاده ی فرعی کوتاهی که به باغ سنگی می رسد، هنوز هم خاکی است و فرورفتگی های عمیقی که در جای جای آن وجود داشت نشان می داد که باران چند روز قبل، عبور از این جاده را حداقل برای ماشین های معمولی تا چه حد دشوار کرده بوده است.. اما جاده خاکی به خودی خود بد نیست، چرا که می گویند آسفالت باعث مرگ زمین می شود وآن زمین دیگر مثل سابقش نخواهد شد.

از دور درخت ها را پا برجا دیدم، باعث خوشحالی بود.. هنوز هم باغ حصاری نداشت و هنوز هم شبیه هیچ باغ دیگری نبود؛ اما مهمترین تفاوتش با باغی که سه سال پیش دیده بودم این بود که در آن سال حضور پررنگ درویش خان که با حساسیت و علاقه ی خاصی آن جا می گشت، حال و هوای خاصی به باغ داده بود و من قدرش را ندانسته بودم... اما امسال او گوشه ی ساکت و آرامی داشت؛ دیگر نشانی از تکاپوی او نبود که بخواهد با اصرار و با زبان اشاره ی مخصوص خودش برایمان توضیح دهد که منظورش از خلق آن آثار چه بوده و ما باز هم چیز زیادی دستگیرمان نشود!
چقدر جایش خالی بود...

اشتیاق همسفر -همسرم- کمتر از من نبود. با هم بر سر مزار درویش خان فاتحه ای خواندیم و بعد گشتی در باغ زدیم... در ذهنم مرتبا تصاویر سه سال پیش را با امسال مقایسه می کردم. دلم نمی خواست آنطور باشد ولی بود! این باغ همان باغ سه سال قبل نبود، گرچه الان به معنای واقعیش سنگی بود، اما مسلما باغ سنگی محبوب درویش خان نبود...دیگر از لاشه های حیواناتی که در یکی از عکس های پست قبلیم به وضوح دیده می شوند، خبری نبود، حتی از خیلی جزئیات دیگر...

در واقع فقط درختان بودند و سنگ هایی که با سیم های فلزی به آن آویزان شده بود. نمی دانم چه کسی و با چه هدفی این تغییرات را ایجاد کرده بود، اما هر چه بود، این باغ واقعی درویش خان نبود؛ شاید نمادی از آن.

می گویند درویش خان یکی از زمین داران سیرجان بود که چند سال بعد از اصلاحات ارضی، در سال 1340 بسیاری از زمین هایش را از دست داد و بعد به نشانه ی اعتراض درخت های باغش را که خشک شده بودند، با آویزان کردن سنگ زینت بخشید. بعد از آن درویش خان در سال 1355 در فیلم "باغ سنگی" ساخته ی پرویز کیمیاوی بازی کرد که در برخی از جشنواره های داخلی و خارجی به نمایش در آمد.
در این فیلم درویش خان -مردی ناشنوا- و خانواده اش از طریق شبانی در صحرا زندگی می کردند. روزی درویش خان در صحرا می آرامد و خواب نما می شود. پس از بیداری تخته سنگ عجیبی را زیر سر خود می بیند و آن را به خانه می برد و به درختی می آویزد. روزهای بعد، قطعه سنگ های دیگری می یابد. با سیم های تلگراف سنگ ها را به درخت های اطراف چادرش آویزان می کند. بزودی باغی از سنگ در اطراف چادر برپا می شود. مردم از روستاهای دور و نزدیک برای تماشا و تبرک و بستن دخیل به باغ سنگی می آیند و ...

حالا ظاهرا درویش خان خود شاهدی خفته در کنار باغ سنگی اش است ، چرا که در مدتی که ما آن جا بودیم هیچکس سری به باغ نزد و اینطور که پیداست محافظی ندارد، برای همین شاید کسی به خودش اجازه داده بود که با اسپری رنگ نام "زید آباد" را روی یکی از سنگ ها به عنوان یادگاری بنویسد!




روستای بلورد، سیرجان، استان کرمان، اسفند 1388
@: لطفا برای دیدن تصاویر در اندازه بزرگتر، روی آن ها کلیک کنید.

Stone Garden
Balvard, Sirjan, Kerman, Iran
Click on Photos to Enlarge

۷ نظر:

هستی گفت...

حیف! کاش دست نخورده باغی می ماند ولی هنوز هم عکس ها جذاب هستند.متن نوشته ات هم مثل عکس ها زیبا بود.

امین گفت...

خدای بیامرزدش

مهدی مصباحی گفت...

تشکر مطلب روشنگرانه ای بود
جالبست که هرخلاقیتی بازخوردهای خودش رادارد
خدارحمت کنه

Sasan Fahimi گفت...

ممنون ام

ستاره گفت...

that was great!
thank you!

مهدی گفت...

کاش آنقدر شهامت داشتم که مانند درویش خان زندگی کنم
ممنون از عکسها و توضیحات

ناشناس گفت...

سلام
پست جالب و پرباریست
باعث خوشحالیست که این باغ هنوز وجود داره
چون با توجه به فضا و جریانی که در کشور حاکمه رها کردن یک چیزی به حال خودش هم خوشحال کننده است ......
شعر جالبی روی سنگ مزار درویش خان حک شده که متاسفانه بخاطر بی دقتی غلط داره
در انتهای بیت دوم بجای "افراخته" حک شده "افروخته" و در انتهای بیت سوم اشتباه بزرگتری رخ داده و ظاهرا یک کلمه جا افتاده و وزن شعر بهم ریخته
ممنونم
داوود