سالها پیش گاهی شبهای قدر مادربزرگ یلدایی*
به خانهی ما میآمد تا سه چهار نفری با هم احیا بگیریم. از آنجایی که من خوانندهی
سریعی هستم، خواندن دعای جوشن کبیر با من بود که با سرعت هر چه تمامتر و بیتوجه
به آن که کسی میتواند مرا همراهی کند یا نه، میخواندم و معمولن 11 شب نشده،
احیای ما تمام میشد! بعد از خواندن جوشن کبیر، قرآن سرمیگرفتیم. مادربزرگ دعا
میخواند و ما تکرار میکردیم.
اما او یکبار دعایی کرد که ماندگار شد. گفت: "خدایا ما را نمیران!" خب این دعا برای ما غیرمنتظره
بود و برای همین همگی زدیم زیر خنده طوری که خود مادربزرگ هم به ما جمع ما پیوست
و همه با هم یک دل سیر خندیدیم... حتا بعدها هم که یادش میافتادیم خندهمان میگرفت.
یکی دو سال بعد مادربزرگ از دنیا رفت. ولی از
آن سال به بعد، چه دعا بخوانم، چه نخوانم؛ چه احیا بگیرم، چه نگیرم؛ شب قدری نیست
که بیاید و یادش با من نباشد؛ یاد خودش و دعای مخصوصش.
به گمانم آرزویش برآورده شده است.
* مادربزرگ یلدایی: مادربزرگ مادریم که تولد
و درگذشتش، هر دو، در شب یلدا بوده است.
بسطام، آرامگاه بایزید بسطامی، تابستان 89
Prayer
Bastam, Semnan, Iran