چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰
دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰
برگی از شاخه روزگار
در باب سید بودن من و همسفر همین بس که بگویم در روز عید غدیر تعدادی تلفن و اس ام اس دریافت میکنیم که این تعداد به نسبت تلفنهایی که میزنیم، صد البته کمتر است. با این که هر دوی ما سید هستیم، اما به دلیل فراوانی سادات در خانواده، کسی در این روز، در خانهی ما را نمیزند...
تا وقتی مادر بزرگ خدابیامرزم زنده بود –مادر بزرگ پدری- تکلیف عید غدیر ما روشن بود. او از صبح مینشست و تمام فامیل، دوست، آشنا و همسایه به دیدنش میرفتند. من بیشتر آن ها را نمیشناختم و حتا با توضیح بزرگترها هم به سختی میتوانستم به راز نسبتشان پی ببرم! در این روز مادربزرگ به پوشیدن لباس سبز بسیار معتقد بود و به ما هم توصیه میکرد. یک بار که به دیدنش رفتم و یادم رفته بود لباس سبز بپوشم، به صورتی کاملن جدی اعتراضش را اعلام کرد طوری که از آن سال به بعد دیگر فراموشم نشد و امروز هم به یاد مادربزرگ به نوشتههای این صفحه سبز پوشاندم!
مادربزرگ به همه عیدی میداد. اسکناسهای نو را لای قرآن میگذاشت و هر که از در وارد میشد، قرآن را باز میکرد و آن شخص یک اسکناس برمیداشت. به دلیل رفت و آمد زیاد در آن روز، بعضی از بچهها شیطنت میکردند ، از اتاق بیرون میرفتند و پس از مدتی دوباره تبریک گویان وارد میشدند؛ که چه؟ دو بار عیدی بگیرند! البته عیدی بچهها و نوهها جدا بود، یعنی در قسمت دیگری از قرآن قرار داشت. برای ما مقدارش زیادتر بود دیگر!
اوایل ناوارد بودیم و سعی میکردیم صبح روز عید، هر چه زودتر خودمان را به خانه مادربزرگ برسانیم. اما بعدها دیگر میگذاشتیم نزدیکیهای ظهر تا بلکه از تعداد میهمانها کمتر شود. نه این که از آدمیزاد به دور باشیم یا نخواهیم کمکی کنیم، مشکل این بود که میهمانان گرامی نمیدانم روی چه اصلی اعتقاد فراوانی به سه بار روبوسی کردن با 7 سید داشتند و بعضی از آن ها تا به این خواسته خود نمیرسیدند، دست بردار نبودند. و خب تعداد میهمانان هم که یکی دو تا نبود! الی ماشاءالله از در وارد میشدند که اکثرشان هم برای ما بچهها ناآشنا و غریبه بودند. حالا باز کاش به ثواب کمتری رضایت میدادند...
بعد از مادربزرگ انگار عیدهای ما هم دیگر آن چنان "بوی عید" نمیداد. او و پدربزرگم با جان و دل پذیرای میهمانانشان بودند و در تمام آن روزِ از نظر ما "سخت"، لبخند از لبانشان دور نمیشد.
پدرم هم مانند مادرش عیدیها را لای قرآن میگذاشت.
اما...
امسال این عید برابر شده با بدترین روز زندگی من؛ روزی که پدر برای اولین بار جواب سلامم را نداد. حالا دیگر برای دیدار با او باید به بهشت بروم. فردا می آیم... عیدت مبارک پدر.
شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۰
اشتراک در:
پستها (Atom)
برچسبها ( Labels )
طبیعت ایران ( Nature of Iran )
(137)
مکان های تاریخی ( Historical Places )
(57)
استان مازندران ( Mazandaran )
(54)
مناظر روستایی ( Rural Scenes )
(46)
زندگی روزمره ( Daily Life )
(45)
حيوانات ( Animals )
(41)
استان اصفهان ( Esfahan )
(38)
مردم خوب میهنم ( People )
(35)
استان تهران ( Tehran )
(32)
معماری ( Architecture )
(32)
استان سیستان و بلوچستان ( Sistan and Baluchestan )
(24)
استان هرمزگان ( Hormozgan )
(19)
آثار هنری ( Art Work )
(18)
استان یزد ( Yazd )
(15)
سیاه و سپید ( Black n White )
(15)
استان گیلان ( Gilan )
(12)
سرزمین رویای کودکی ( India )
(12)
آداب و رسوم ( Ceremony )
(11)
خراسان رضوی ( Khorasan e Razavi )
(11)
استان سمنان ( Semnan )
(10)
استان کرمان ( Kerman )
(9)
استان فارس ( Fars )
(8)
استان البرز ( Alborz )
(6)
استان بوشهر( Bushehr )
(5)
استان آذربایجان شرقی ( Azarbayjan e Khavari )
(3)
استان گلستان ( Golestan )
(3)
دنیای درون من ( My Inner World )
(3)
استان مرکزی (Markazi)
(2)
استان همدان ( Hamedan )
(2)
استان کرمانشاه ( Kermanshah )
(2)
استان قم ( Qom )
(1)
خدایا سلام ( KSA )
(1)
گاه بی عکسی...
(1)